در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

101

مدام دارم ش.کیلا گوش می دم. "رویا" و "آخرین کوکب". واقعا انگار مرض دارم. نه اینکه حال خودم خیلی خوبه همینا رو فقط کم دارم!

یاد لباسهای آقای میم افتادم. دفعه آخر که حسابی آماده بود. خیلی آراسته و مرتب. عجیب نیست اگه فقط همین باشه...

یاد حرفای حی.دری افتادم. یه بار خیلی اتفاقی گفت که آقای میم اینقدر درگیر کارا و تحقیقاتش بود که قیافه ش شده بوده شبیه معتادا! شاید میشد فقط خنده دار باشه اگه فقط یه حرف باشه و یه تعبیر... اما وقتی تو هیچ وقت اینجوری ندیدیش... وقتی همیشه آراسته و مرتب بوده... وقتی هربار که صبح کلاس داشتی حس می کردی صورتشو تازه شیو کرده... وقتی تنها باری که با ته ریش دیدیش اون دفعه ای بود که نمی دونست قراره کلاس بری و فکر می کرد بهت استراحت داده و تو قراره نری و وقتی فهمید رفتی بدو بدو خودشو رسوند... هی...

کم گریه می کنم... اصلا مدتیه گریه نمی کنم... می دونم خیلی وقتا ذهنمو می خونه... همین می ترسوندم...

اون قدیم ندیما خیلی میرفتیم شهر آقای میم. خانواده پدری خیلیهاشون اونجا هستن. اما سالها بود نرفته بودیم تا سفرهای من پیش اومد... جالب بود که بعد از سالها همین چند روز پیش گذر بابا هم افتاد اونجا... وقتی با جعبه های شیرینی برگشتن فقط یه لبخند زدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد