در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

111

خانم سین این روزها به معنای واقعی حالش خوب نیست. دیشب آنقدر حالش بد بود که کم مانده بود خودش را به در و دیوار بکوبد. بدیش به این است که نمی تواند گریه کند تا کمی آرام شود. انگار اشک چشمهایش خشک شده. وجودش لبریز از نفرت از آن نامردی است که طی این چند سال این همه حس بد درونش انباشته کرد. خانم سین از کسی متنفر نمیشد. نهایتا بدش می آمد. اما حالا متنفر است. می داند تنفر حس خوبی نیست. می داند حسهای منفی برای خودش هم بد است. اما دست خودش نیست. روز به روز بشتر می فهمد آن زخمها چقدر کاری بودند و دست از سرش بر نمی دارند...

خانم سین آنقدر حالش بد بود که دیشب فکر احمقانه ای به سرش زد. فکری که شاید واقعی هم بشود. این بار اگر آقای خواستگار قدیمی حرفی پیش بکشد خانم سین بی شک قبول می کند. حداقل نتیجه اش این است که می داند دیگر نباید فکر کسی را به ذهنش راه بدهد. حداقلش این است که کسی دیگر نمی تواند وارد دنیایش شود. شاید یک مرد متاهل مثل آقای میم حق داشته باشد به زن دیگری فکر کند اما یک زن متاهل حتی اجازه اش را هم ندارد. کاری به جامعه و حال و روز این روزهایش ندارد. توی کتاب قانون خانم سین این جوری نوشته اند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد