در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

97

وقتی بچه تر هستی اصلا فکرشو نمی کنی یه سری اتفاقها برات بیفته. اصلا فکر نمی کنی این همه بلا سرت بیاد و باز بتونی دووم بیاری و به زندگی عادیت ادامه بدی. اما خوب زندگیه دیگه. همیشه سختیها مال در و همسایه و تو فیلم و سریالا نیست. شری جون اونروز یه جوری حرف زد که من به کلی از آقای میم قطع امید کنم. حق هم داره. اما گفت تو این شکی نیست که بهت علاقه منده. گفت شاید از این حرفا منظورش این بوده که بخواد نگهت داره. از این حالت بدم میاد. از معلق بودن بیزارم.

الان بعد از دو-سه هفته تازه دارم می فهمم که واقعا حرفاش معنی دار بوده. مثل جمله ای که بارها به شکلهای مختلف تکرارش می کنه... چیکار کنم تو بیای اینجا... کاش تو اینجا بودی... نمی دونم حکمت خدا چیه که تو باید اونجا باشی و من اینجا...

بارها و بارها این جمله ها رو شنیدم و فقط لبخند زدم...

شری جون می گفت بالای پنجاه درصد احتمال می دم که اون تماس از طرف زنش بوده. چون احساس خطر کرده. چون دیده تو خیلی خیلی بیشتر از یه هنرجو برای مردش هستی... نمی دونم من خیلی مطمئن نیستم. چون واقعا اسم سارا برام آشنا نبود. از طرفی اونقدر استرس داشتم که شاید ذهنم به کل تعطیل شده بوده اون زمان و اسمها رو قاطی کردم... واقعا نمی دونم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد