در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

100

سه رقمی شد. شماره پستهامو می گم...

مدتیه دارم فکر می کنم که یه دوست درست و حسابی ندارم. یکی که بشه روش حساب کرد. از دوستای وبلاگیم که دیگه خیلی وقته فقط وبلاگی نیستن، صمیمی تریناشون فری و من.صی و حک.یمه هستن. فری که خودش درگیری زیاد داره. یادم نمیره چقدر همیشه باهام بود و هوامو داشت و تو ماجرای قبلی کمکم کرد اما خوب اونم درگیریهای خودشو داره نباید توقع ازش داشته باشم. درضمن اون طرز فکر منو خیلی قبول نداره.

حکی.مه که خودش داغونه و هنوز ذهنش درگیر اون ماجرای خیالیه که یهو زیر پاشو خالی کرد.

من.صی خوب درکم می کنه که خوب به هر حال همیشه همه چیزو نمی شه گفت. هر چقدرم بخوای با کسی صمیمی باشی. اون چندسال از من کوچیکتره و نمی تونه وقتی من از بعضی چیزا حرف می زنم درکش کنه. اما درکل از بقیه بیشتر می فهمدم.

مریم که مثل خواهر می مونه برام هیچ وقت تو دنیای من نیست. مدتهاست که به این باور رسیدم که نمی تونم برای هیچی روش حساب کنم. الانم که دیگه نور علی نوره و بعد از فوت باباش هنوز نتونسته خودشو پیدا کنه.

یادمه آخرین بار قبل از فوت باباش که رفتم سفر همون باری بود که کلی ماجرا داشت. موقع پیاده روی بهم زنگ زد که قطع شد. وقتی هم از آقای میم جدا شدم و رفتم برای خرید شیرینی بهش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم که با خنده گفت خوب تو شهر غریب برای خودت می گردیا! غیرتی شدم! دیگه حق نداری پاتو از شهر بیرون بذاری! بعدم وقتی رسیدم ترمینال و آقای میم باز زنگ زد خیلی ترسیدم! یعنی شاید بهتره بگم شوکه شدم! بازم زنگ زدم به مریم. رو نیمکتها بودم که داشتم باهاش حرف می زدم. بعدشم خودش بهم اس داد که بی احساس داره خودشو برات می کشه! چرا نمی فهمی!

اما دیگه نمی خوام ذهنمو براش باز کنم. اون نمی تونه کمکی بهم بکنه. هر وقتم چیزی می پرسه می گم من هیچ حسی ندارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد