در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

107

ساعت 6 صبح از صدای بارون بیدار شدم. فکر کردم موقع رفتنه. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یک ساعتی وقت دارم... صدای نرم بارون بیدارم کرده بود...

الانم هوا ابریه و بارون می زنه...

حدود یک هفته ای می شه از آقای میم خبری نیست... من هنوز فایلها رو ایمیل نکردم و منتظرم آخرین گواهی نامه شو برام بفرسته. یهو هم می زنه به سرم که بی خیال شم و خودم ایمیل کنم حالا خواست زنگ بزنه نخواستم نزنه!

یادم افتاد به اون مدتی که ازش خبری نبود و منم به اصطلاح خودم عصبانی بودم و جبهه گرفته بودم، بعدش معلوم شد بیچاره ایران نبوده و امکان تماس نداشته... اصلا نمی دونم چرا اینا رو می نویسم.

می دونم که دلتنگم. می دونم که خسته م. کارای زیاد این روزا به اضافه ی هزارتا فکر و خیال داغونم کرده. دیشب رفتم بیرون برای خرید اما حالم بدتر شد و بیشتر دلم گرفت.

با خودم که منطقی فکر می کنم می بینم چیزی که اون ته تهای دلم می خوام چیزیه که شدنش در شرایط عادی غیرممکنه. همین پسم می زنه اما بعد می گم برای خدا هیچ کاری نداره. اما بازم می گم خوب به چه قیمتی؟! این مساله به فرض محال، شدنش یعنی خراب شدن یه زندگی. فقط در صورتی قابل پذیرشه که اون زندگی خودش خراب باشه. که خوب اینم نمی دونم. اصلا نمی دونم شرایط چه جوریه.

یه چیزی رو خوب می دونم و اونم اینه که صداش و حرفاش و نرمشی که تو لحنشه بهم اطمینان میده. زن بودنمو به یادم میاره. چیزی که به کل فراموش کرده بودم. یه وقتایی اینقدر خودشو در نظرم پایین میاره که یادم میره کیه؟ یادم میره آدم بزرگیه با اون موقعیت اجتماعی بالا! یادم میره کار کمی نکرده و استاد بزرگیه. اونقدر پیش من خودشو پایین میاره که یه وقتایی فکر می کنم این اونه که به من نیاز داره! همینا برام شیرینه... ولی کاش پشت این فکرا سایه سنگین یه زندگی نبود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد