-
83
شنبه 3 اسفند 1392 10:58
خانم سین بیچاره انگار نباید یک روز خوش داشته باشد. خانم سین ناشکر نیست و هیچ وقت هم نمی گوید حال من از همه بدتر است اما یک وقتهایی می ماند که چرا این اتفاقها می افتد! خانم سین نمی داند آن خانمی که دیشب با کد شهر آقای میم بهش زنگ زد و خودش را شاگرد آقای میم معرفی کرد و از امتحان و کلاس رفتنش پرسید و خودش را سا.را معرفی...
-
82
پنجشنبه 1 اسفند 1392 10:44
خانم سین یادش می آید به آبان پارسال... یک روز بعدازظهر که برای اولین بار در همه ی عمرش راهی خانه زنی شد که می گفتند حرفهایش همه حقیقت دارد... که می گفتند پیشگوییهایش درست از آب در می آید... خانم سین نشست مقابل آن زن و دستش را گشود... بی آنکه حرفی بزند... زن شروع کرد... " دستانت هنرمند است... یک راه علمی را پیش می...
-
81
پنجشنبه 1 اسفند 1392 10:19
خانم سین این روزها یک حس عجیب دارد! خانم سین آن شب متوجه هیچ کدام از حرفای آقای میم نشد. خانم سین اینقدر خنگ است که همه چیز را یک جور دیگر برداشت کرد. اما بعدش وقتی نظر دیگران را شنید پیش خودش گفت شاید آنها راست می گویند... خانم سین نمی داند حقیقت چیست. نمی داند در دل آقای میم چه می گذرد... نمی داند آخر این قصه چست......
-
80
پنجشنبه 1 اسفند 1392 08:43
خانم سین یادش می آید هفته ی گذشته همین وقتها چقدر نگران بود. نگران اینکه چه پیش می آید. خانم سین نگران خیلی چیزها بود... خانم سین خدا را شکر می کند که همان خیلی چیزها به خیر و خوشی گذشت... اما... اما خانم سین همچنان تنهاست... خانم سین یادش می آید که آقای میم بدو ورودش کنارش نشست و حال و احوالش را پرسید... همان آقای...
-
79
چهارشنبه 30 بهمن 1392 12:53
خانم سین آن شب را یادش نمی رود... وقتی بعد از چهارساعتِ پاکِ پاک با هم از آن دفتر بیرون آمدند در آسانسور باز هم با هم تنها شدند. اینبار یک فضای کوچک یک در یک متری. اما هر کدامشان چسبیده بودند به دیوار. خانم سین که سرش را هم بلند نکرد... خانم سین یادش می آید که آقای میم وقتی بیرون آمد گفت که سردش است. گفت دستکشهایش را...
-
78
چهارشنبه 30 بهمن 1392 12:50
خانم سین دیشب کلی با دوستش منص.ی درد دل کرد. درست است که خیلی چیزها را نتوانست بگوید اما همین هم خیلی خوب بود برای خودش. خانم سین دوست دارد خیلی کارها بکند اما به دو دلیل نمی تواند. یکی وجود زن بیگناهی که برایش یک عذاب وجدان شدید ایجاد کرده و دوم این حدس که شاید به کل همه چیز یک توهم باشد... ای لعنت به آن کسی که ریشه...
-
77
چهارشنبه 30 بهمن 1392 08:36
خانم سین اصلا یادش رفت یک چیز مهم را اینجا بنویسد! خانم سین یادش رفت بگوید آنشب، همان شبی که بارها گفت و دوست داشت جور دیگری رقم بخورد شبی بود که مدرکش را گرفت. شبی که چهار ساعت مدام امتحان داد. به قول آقای میم اولین فارغ التحصیل این رشته در کشور است! چیز کمی نیست! افتخار بزرگی ست! اما آنشب و بعدش آنقدر درگیر فکر بود...
-
76
سهشنبه 29 بهمن 1392 11:48
خانم سین باز هم خنده اش گرفت! از وقتی برگشته چندروز تمام با خودش، با احساسش، با همه فکرهایش جنگید تا همه چیز را عادی جلوه دهد. بعد آنوقت هی دلش تنگ شد. هی دلش تنگ شد. هی آنروز را به خاطر آورد و دردلش آه کشید... آنوقت آقای میم دیروز یکهو بی هوا اسمس می دهد که: سلام چه خبر؟ خوب آخر خانم سین باید با خودش چه فکری بکند؟!...
-
75
سهشنبه 29 بهمن 1392 09:59
خانم سین هی می نشیند برای خودش یک چیزهایی را تحلیل می کند که بعدش خودش همه اش را به هم میریزد. مثلا امروز ویرش گرفته و هی علائم عاشق شدن مردها را می خواند! بعد می بیند همه اش را آقای میم دارد. اما آقای میم یک چیز دیگر هم دارد که همه ی بافته هایش را پنبه می کند... آقای میم تنها نیست...
-
74
سهشنبه 29 بهمن 1392 09:01
خانم سین خنده اش می گیرد از حال و اوضاعی که دارد. خانم سین تصمیم گرفته بود برای آقای میم به عنوان تشکر یک هدیه بخرد. حتی دیشب هم رفت و خرید اما آخر شب که شد پشیمان شد. خانم سین وقتی به این فکر کرد که خانم آقای میم وقتی آن هدیه را برای همسرش ببیند چه فکری می کند و چه حالی میشود باز هم پا روی دلش گذاشت و از تصمیمش منصرف...
-
73
دوشنبه 28 بهمن 1392 12:55
دنیای جالبیه. خدا خودش می دونه که از هیچی شاکی نیستم چون می دونم محاله کاری بکنه که حکمتی توش نباشه. راضیم به رضای خودش و چیزی ازش نمی خوام که خواستش نباشه. اما واقعا دلم سوخت. یه کوچولو حسودی کردم به اون زنی که خانوم خونه شه. به اون زنی که اسم همچین مردی روشه. به اون زنی که کنارشه و می تونه همراهش باشه و از بودن...
-
72
دوشنبه 28 بهمن 1392 10:28
خانم سین دلش نمی خواهد برای خودش دلخوشی الکی درست کند. خانم سین واقعا نمی تواند منظور واقعی آقای میم را وقتی بهش خیره شد و گفت: "یه چیزی ازت می خوام. اینکه هیچ وقت ازدواج نکنی. کسی قدر تو رو نمی دونه. کسی تو رو نمی فهمه. حیفه کسی بیاد تو زندگیت و این دنیای قشنگو پاکتو خراب کنه." را درک کند. آن لحظه به نظرش...
-
71
دوشنبه 28 بهمن 1392 09:02
خانم سین فکر می کند خیلی محکم و قوی هست. اما انگار نمی خواهد باور کند که شانه های ظریف و زنانه اش تحمل بعضی دردها را ندارد. دیشب وقتی شانه ی راستش آنچنان تیر کشید که توان هر حرکتی را ازش گرفت و دردش تا الان هم ادامه دارد فهمید آن همه استرس بالاخره یک جا خودش را نشان می دهد...
-
70
یکشنبه 27 بهمن 1392 12:32
خانم سین دلش می خواهد یک عاشقانه ساده بنویسد اما نمی تواند... نمی تواند چون تا حالا عشق را لمس نکرده... خانم سین داستان پرداز ماهری ست. اگر به داستان بود خیلی عاشقانه داشت... اینجا که خانم سین خودش تنهاست و خدا هم می داند خودش صلاح دانسته که خانم سین تا الان تنها بماند. اما خودش هم می داند که خانم سین عاشق عاشقی ست......
-
69
یکشنبه 27 بهمن 1392 11:04
می تونم بگم همین حس خیلی برام خوشاینده که یکی مثل اون همچین حسی بهم داره. فقط همین. اما اون درگیر یه زندگیه و مقید به زندگیش. خدا می دونه چقدر گفتن و نوشتن اینا برام سخته. خیلی خیلی زیاد. اما چه کنم. یه بار دیگه دلمو قربونی کردم. تا هر وقتم لازم باشه این کارو می کنم. خدایا خودت کمکم کن.
-
68
یکشنبه 27 بهمن 1392 09:47
جالبه برام که اینقدر خنگم! به قول منص.ی آقای میم راست می گه تو خیلی پاکی چون مغزتم پاکه پاکه! اینجوری که بقیه دارن می گن اون از این حرفش منظور داشته اما من اصلا نفهمیدم. هرچند کنار این حرفش بهم رسونده که تنها هم نیست. من نمی دونم چی میشه اما خوب می دونم خدا هوامو داره. می دونم این چند روزه سفارشی تنهام نذاشت. وگرنه من...
-
67
شنبه 26 بهمن 1392 18:35
مربی شدم. مدرک گرفتم. چیزی که خیلی برام شیرین و لذت بخشه. اما یه چیزی کنارش مثل خوره وجودمو می خوره. خدایا می دونم باید بگذرم پس تنهام نذار...
-
66
جمعه 25 بهمن 1392 13:55
نوشتن خیلی برام سخته... یه خاطره ی خوب... یه روح بزرگ... یه چیزی که همینطوری باید بکر بمونه... یه چیزی که باید فراموشش کنم با این همه خوبی... خدایا ممنونم بابت اینکه منو قابل می دونی و این همه سختی شیرین بهم می دی...
-
65
چهارشنبه 23 بهمن 1392 11:31
نمی دونم چی در راهه. فقط اینو می دونم که به قول خودش به شرط حیات! فردا عازمم. یه جور دلشوره دارم که جدیده. شایدم به خاطر قاطی شدن چند جور دلشوره ست! هم دلشوره و استرس امتحان هم دلشوره ی رودررویی باهاش بعد از چند ماه اونم با این همه اتفاق! البته من می گم اینهمه اتفاق شاید واقعا هیچی نباشه و من اشتباه کردم. اَه! لعنت به...
-
64
سهشنبه 22 بهمن 1392 20:31
حسابی دلم برای سفرهام تنگ شده. تابستون گرم و من و یه کوله پشتی و جاده و حدود 24ساعت تنهایی و با خودم بودن... این سفرا برای من خیلی چیزا داشت. بزرگترم کرد. خودمو بیشتر به خودم ثابت کرد. الان که فکر می کنم این جلسه آخر باشه دلم می گیره. شاید دیگه فرصت سفرهای اینجوری برام پیش نیاد. از هر چی بگذرم بعد از اون اتفاقها این...
-
63
سهشنبه 22 بهمن 1392 20:28
همیشه هم معنی دور موندنا این نیست که دو نفر مناسب هم نیستن. یه وقتایی معنیش اینه که یکی از اونها خیلی قوی تره. قوی تر از نفر سومی که حسابی به این رابطه نیاز داره. شاید اون زن خیلی بیشتر از من بهش نیاز داره. شاید اون زن به تنهایی از پس زندگیش بر نیاد اما من بتونم. شاید اون زن شرایط تنها زندگی کردنو نداره و من دارم....
-
62
دوشنبه 21 بهمن 1392 11:15
امروز صبح هم وقت دکتر داشتم هم مشاوره. خداروشکر اوضاع بهتره و دکترم هر سری داره قرصهامو کمتر می کنه. شری جون حرفای جالبی می زد. باز تاکید کرد که رفتارهای آقای میم اصلا عادی نیست. اما بهم گفت بشین و برای خودت یه الگوریتم بساز و همه چیزو پیش بینی کن. گفت این جلسه چون جلسه آخره هر اتفاقی ممکنه بیفته و تو همه چیزو پیش...
-
61
یکشنبه 20 بهمن 1392 19:34
جواب استخاره نیومد. خودم حسابی کلافه شدم دیگه. زنگ زدم. جواب نداد اما بلافاصله خودش زنگ زد. وقتی گفتم دفتر نمیام خیلی تعجب کرد. برام یه چیزایی رو توضیح داد. نمی دونم متوجه دلیل حرفم شد یا نه. فکر کنم نشد چون باز آخرش گقت چرا گفتی نمیام؟ حس آدمی رو دارم که سیلی محکمی خورده. شاید لازم بود امروز صدای اون زن رو بشنوم. تا...
-
60
یکشنبه 20 بهمن 1392 13:42
نمی دونم حکمت خدا چیه. بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. چند بار که زنگ خورد یه خانومه گوشی رو برداشت! خیلی هول کردم! خانومه گفت گوشیشو جا گذاشته و بیرون رفته. خوب حتما زنش بوده دیگه. خیلی ذهنم درگیر شد. بعدش مامان زنگ زدن که برات استخاره گرفتم که بری دفترش یا نه ولی هنوز جواب...
-
59
یکشنبه 20 بهمن 1392 09:09
نمی دونم چرا مدتیه از خواب که بیدار میشم همه ی تنم خیسه. از این حالت خوشم نمیاد. خودم می دونم این روزا فقط ظاهر آرومی دارم. اما تو دلم غوغاست. نمی خوام به روی خودم بیارم. بهش مطمئنم اما می ترسم. دلم می خواد یه بار همه ی قانونهای نوشته و نانوشته زندگیمو بذارم زیر پا و به حرف دلم گوش کنم. اما هیچ وقت تا این حد جسور...
-
58
شنبه 19 بهمن 1392 11:48
خدا کنه جوری بشه که بتونم با آرامش برم. قرار شد مامان برای تنها رفتنم استخاره بگیرن. کاش رفته بودم و برگشته بودم.
-
57
شنبه 19 بهمن 1392 08:38
روز به روز بیشتر ازش بدم میاد. نمی دونم چرا بعد از نماز صبح یادم افتاد بهش و در حالی که پتو رو می کشیدم روم بازم تو دلم ازش متنفر شدم... نقشه هام به باد رفت. دختر دایی خودش این هفته داره میاد. یعنی نمی تونم رو بودنش و اومدنش حساب کنم. باید یه فکر دیگه بکنم. تنها رفتن واقعا به صلاح نیست...
-
56
جمعه 18 بهمن 1392 21:02
خدا کنه حسم همینجوری بمونه. اسمش سرکوب کردن یا هر چیز دیگه هست نمی دونم اما حس خوبیه. قصد اذیت کردن کسی رو ندارم. بعضی وقتا حتی به حس خودمم شک می کنم یعنی حس می کنم اگه حسی دارم صرفا به خاطر توجه اونه. یعنی توجه و محبت اونو که می بینم برام جالب و خوشاینده. نمی دونم اگه قضیه جدی بشه واقعا نظرم چیه. یه وقتایی به خودم می...
-
55
پنجشنبه 17 بهمن 1392 09:26
وقتی رسیدیم خونه لباسامو که عوض کردم ایستادم نماز خوندم. آخرای نمازم بود که گوشیم زنگ خورد. روی تختم رو نگاه نکردم اما چون چهارشنبه بود مطمئن بودم خودشه. سلام که دادم زود گوشی رو برداشتم. سلام علیک کردم. نمی دونم چرا وقتی حرف می زنه و اون همه مظلوم میشه و علی الخصوص وقتی احوال خانواده رو می پرسه خنده م می گیره. گفت...
-
54
پنجشنبه 17 بهمن 1392 09:03
دیروز عصر با مامان رفتیم دکتر. جالب بود که مامان فقط به خاطر من و اینکه به همکارم رو انداخته بودم برای وقت گرفتن اومدن. اما وقتی داشتیم از در مطب خارج می شدیم چهره ی خندون مامان رو با دنیا هم عوض نمی کردم. خداروشکر دکتر گفت عمل نیاز نیست و با همون دارو و ورزش خوب میشن. خیلی از عمل می ترسیدن. واقعا براشون خوشحالم....