در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

574

همه چی خوب پیش میره....

انگار عادی شده که بعد از کلاس حتما یه ربع-بیست دقیقه ای حرف بزنیم... 

وقتی این بارم تکرار شد بیشتر برام عجیب بود! خوبه... دوست دارم... درسته فقط از دستش میگه ولی مابینش چیزای دیگه هم میگه...

این جلسه اولش بعد از سلام و احوالپرسی گفت خانم سین نمی خوای از ایران بری؟ گفتم نه برای چی؟ گفت همینجوری...

واقعا نمی دونم یعنی چی این حرفش... ما بین سوالاتش از دستش از داداشمم پرسید و اینکه چه سازهایی می زنه و دوست فلانیه و با فلانی دیدمش... قبلا داداشم گفته بود که با هم کافی شاپ رفتن... این قضیه مال چند سال قبله...

سازشو آورد کوک کرد و ما بین دو تا صندلی ساز از دستش افتاد!...صداش وحشتناک بود! گفتم شکست!  قلبم وایساد... اونقدری که افتادن ساز ناراحتم می کنه یه ادم بیفته زمین ناراحت نمیشم...

وقتی هم خوندم راضی بود... از تحریرمم راضی بود... آخرش گفت ممنونم از تلاوت زیبات!!!! این دیگه باعث شد شاخ رو سرم در بیاد! آخه هنرجو بره خوب بخونه بهش میگن ممنون؟! اونم تلاوت زیبا!

روز قبلش هم که ویسم رو شنیده بود و کلی تعریف کرد...

بیرون کیمی پرسید خوب بود؟ گفت آره... گفت معلومه دیگه همینجوری استاد میزدن و شما می خوندید....

همه چی خوبه... ولی من چیزی حس نمی کنم... یا شایدم نمی خوام حس کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد