در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

587

روز خوبی بود....

خوشحالم که دوهفته ست حالم خوبه.... (البته فقط سرکلاس! از کار نگم که داغون داغونم...)

این هفته خیلی سخت بود. تکلیفی که بهمون داده بود خیلی وقت گرفت و خیلی بابتش اذیت شدم. اما هر جوری بود توانمو گذاشتم که انجامش بدم. درسمم خیلی سخت بود. یه دشتی پر حس و حال و سخت! 

تو راه پله ها صدای قران میومد.... جوری که حس می کردم تو که رفتم باید تسلیت بگم! یه تلاوت محمود... ش.... گذاشته بود و خودش کیف میکرد.... قبلا هم بهم گفته بود که قران میشنوه.... البته برای کمک به اوازش اما خوب اینم دیدم که تو حرفاش بعضی وقتا استناد می کنه به ایه های قران....

خودش می گفت و می خندید.... داشت تلاوت رو می دید و می گفت بین جمعیتی که تو جلسه هستن یه نفر هست که خیلی قشنگ رفته تو حس و گریه می کنه.... می گفت می بینمش خنده م می گیره.... می گفت و هی می خندید.... اخرش مانیتورو برگردوند که ما هم ببینیم.....

یه کم که گذشت مصط.... و زهر...ا اومدن تو.... دیدنشون کنار هم متوجهم کرد که عروس و دامادی که مریم طی هفته تو گروه بهشون تبریک گفت همین دوتا جوجه بودن!

خیلی جالب بود برام! زهر...ا تا همین پارسال مدرسه می رفت.....

کلاس خوب بود.... یه جاش یه گوشه رو اشتباه گفتم که سریع پرید تو حرفم و گفت به خاطر اینکه بالا اجرا میشه اشتباه گفتی.... تو دلم خندیدم و گفتم خوب اشتباه گفتم دیگه چرا توجیه می کنی تو!

یه ترانه هم از مع...ین گذاشت که کلی بابتش خندیدیم.... تازه گوشه هاشو هم تحلیل می کرد!.... این فضا با قران اول جلسه فضای عجیبی ساخته بود.... نمی دونم چرا همه چرت میزدن.... من که همش گرمم بود.... گرم که نه! داغ بودم.... گفت پاشید یه چایی درست کنید بخورید خواب از سرتون بپره.... بچه ها پاشدن چایی اماده کردن... دیدم من همیشه میشینم و کاری نمی کنم این بود که پاشدم سینی رو از مریم گرفتم.... جلو عروس و دومادم گرفتم و بعد رفتم سراغ شیخ.... بی اینکه نگاش کنم.... تشکر کرد و اشاره کرد که چایی داره.... 

یه بارم باز از اون نگاهای یواشکیش دیدم....

بعد از کلاس عروس و دوماد رفتن شیرینی خریدن و اومدن.... من تازه رفته بودم سرکلاس.... دوماد اومد و شیرینی اورد.... گفت بعد کلاس میام می خورم.... من خوندم و زد.... راستش خیلی خوشحالم بابت امروز.... خوب خوندم راضی بود.... با وجودی که خیلی می ترسیدم.... گفت خیلی خوبه تقریبا می تونم بگم فالشیت صفر شده و این مرحله خیلی مهمیه تو اواز. صداتم  تقریبا جاافتاده.... این تعریفا که فقط درسی بود بی نهایت بهم انرژی داد....

یه بار دیگه گفت گی.لک.ی رو خوندم و گفت خوبه ممنون عزیزم.....

اخرش خودم بهش گفتم نمی خواید برید سفر؟ گفتم الان فصل خوبیه قیمتام مناسبه نسبتا.... گفت من هنوز ترک.یه به دلم مونده.... گفتم خوب برید! 

قرار شد براش قیمت چک کنم و بهش بگم.... پرسید برای خودتون آف نمی ذارن؟ گفتم چرا برای خودمون و بستگان درجه یک طی سال می ذارن.... گفتم داخل ایرانم الان جنوب می تونید بریدا.... خلاصه یه کم اینجوری حرف زدیم و باز جلوم بلند شد و گفت تو همیشه به من لطف داری.....

قبل رفتنم پرسید شیرینی خوردی؟ گفتم نه می خواستم بخونم نخوردم میرم می خورم....

بیرون که اومدم عروس رفت شیرینی از تو یخچال اورد و تعارف کرد.... حین شیرینی خوردن مریم باهام حرف میزد.... اولش فکر می کرد من متاهلم و باورش نمیشد وقتی گفتم مجردم!

بعد یهو گفت ااا شما بودی دشتی می خوندی؟ فکر کردم سر.وره؟ گفتم واقعا اینجوری فکر کردی؟ آخ جون! (آخه س.رور خیلی خوب می خونه) یادمه اوایل امسال که می خواستم ولش کنم شیخ سر.ور رو برام مثال زد گفت حیفه به خدا. سر رور همه وقتشو گذاشته رو اینکار در حالی که ظرفیت صدای تو رو نداره.... و یادمه خیلی از خوندن سر.ور خوشم میومد... برای همین خوشحال شدم وقتی مریم اینجوری گفت...

بعد دلیل ازدواج نکردنمو پرسید.... قبل از کلاسم کیمی و شیو پرسیدن. فکر کنم عروس دوماد دیده بودن همه جوگیر شده بودن. مریم بین حرفاش گفت که استاد چندیدن بار اشاره کرده به مشکل مالی برای ازدواج...

ماشین گرفتم و اومدم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد امروز ولی حالم خوبه... راننده تمام راه حرف زد.... مرد میانسالی بود... نزدیکای خونه گفت که مجرده و ترجیح داده ازدواج نکنه.... یه کم ترسیدم.... مخصوصا که خیلی هم ازم پرسید و همش می گفت شما هم مثل من اصالت داری....

خدایا بازم به تو می سپرم همه چیزو.... حالمونو خوب کن....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد