در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

585

نمی دونم چرا آخرای هفته که میشه دلم نمی خواد پنجشنبه بیاد و برم کلاس. تمرین کردم اما دوست ندارم برم.

شاید به این خاطره که نمی دونم چی پیش میاد. یعنی اینقدر همه چی اونجا غیر منتظره ست که از پیشامدها می ترسم.

شاید اگه همه چی عادی بود و جو اونجا هم اینجوری نبود راحت بودم...


الان که داشتم می نوشتم یادم اومد که دیشب باز خوابشو دیدم....

خواب دیدم آموزشگاه بودیم ولی یه جاری دیگه بود. وقتی کلاس تموم شد و بیرون اومدم تو راه پله ها با بابام و به نظرم اح.س.ا.ن وایساده بودیم. تو ذهن خودم می گفتم اینقدر براش بی اهمیتم که حتی متوجه نشد من اومدم بیرون و منو ندید! تو این فکرا بودم که یهو دیدم در آپارتمان رو باز کرد و اومد بیرون! انگار که دقیقا اومده باشه دنبال یکی... وقتی ما رو تو پله ها دید بابا و اونو به هم معرفی کردم و با هم سلام علیک کردن و دست دادن... بعدش دیگه درست یادم نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد