در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

583

روز خیلی خیلی خیلی بدی بود....

نمی تونم توصیفش کنم اونقدر که اذیت شدم...

بارها حتی بین کلاس به سرم زد ول کنم بیام بیرون و دیگه بر نگردم اما نمی دونم چرا این کارو نکردم....

نمی خوام کاری کنم که بعدش پشیمون شم و راه برگشتی نباشه....

دلیل خیلی چیزا رو نمی فهمم.... دیگه دلمم نمی خواد بفهمم. داره اذیتم می کنه خیلی زیاد...

نمی دونم این همه سختی کشیدن  برای یادگیری ارزش داره؟!

واقعا نمی دونم ولی خسته شدم....

حال دیشبم یادم نمیره.... آخر پست می نویسمش....

گفته بود امتحان نمیگیره ولی وقتی رسیدیم سرکلاس بعد از سلام و احوالپرسی گفت یه برگه بذارید جلوتون امتحان داریم.

کیمی که داشت سکته می کرد من اما راستش برام مهم نبود...

هیچی هم تو دلم تکون نخورد. خوب چیکار می کردم؟ چیزی نگفتم و کاغذ گذاشتم جلوم. چند تا قطعه پخش کرد و گفت هر چی گوشه تشخیص دادید بنویسید. شبنم که هیچی ننوشت. بقیه مون هر کدوم چند تا گوشه نوشتیم.

ما بین امتحان کیمی و مریم یه کم حرف زدن با هم و همین بهانه ی اون جو مزخرف شد....

همین چند کلمه حرف زدن رو بهانه کرد و بچه ها رو به توپ بست!

از جمله جملات قصارشون میشه اشاره کرد به این گهرافشانیها! شما تا من نخندم حق ندارید بخندید! تا من لبخند نزدم حق ندارید لبخند بزنید! حق ندارید به ساز لطفی توهین کنید و حرف بزنید وگرنه می ندازمتون بیرون! من جو رو باز گذاشتم ولی کسی حق نداره توهین کنه! من دارم وقت میذارم برای کلاس اومدن در حالی که کلی کار دارم! و... و...و...

اونقدر جملاتش سنگین بود که برام هیچی دیگه مهم نبود. مخاطب حرفاش من نبودم ولی حضور تو اون جو آزارم میداد یهو انگار متوجه شده باشه چقدر تند رفته و چیا گفته به خودش اومد... اما فقط در رابطه با من!...

به طرز کاملا تابلویی من رو مخاطب قرار میداد و اسم می اورد و فقط سمت من می چرخید و نگاه می کرد و حرف میزد! یه جوری که خوشایند نبود! نگاش نمی کردم اولش.... وقتی داشت گهرافشانی می کرد تو خودم رفتم و سرمو بلند نمی کردم که ببینمش.... سختم بود اون حرفا رو بشنوم....

تا اینکه برگشت سمت من و گفت خانم سین اون قطعه رو که گذاشتم تو گروه شنیدی؟ خیلی سرد و عادی با نگاهی بی رمق و خسته گفتم اره. گفت  حسشو درک کردی؟ گفتم مقاماتش عربی بود به خاطر همین.... گفت الان توضیح میدم.... دستاشو گذاشت رو میز و تو هم قلاب کرد و خودش روشون خم شد و نگاهشو دوخت به من و انگار جز من کسی اونجا نباشه یه شب تابستونی بارونی و شرجی رو تو دوران بچگیش برام توصیف کرد و هی منو مخاطب قرار میداد و اسم می اورد.... خانم سین فلان خانم سین بهمان... خانم سین اینجوری خانم سین اونجوری....

گهگاهی که نگاش می کردم برای این بود که بی احترامی نشه وگرنه حتی این توصیفاتشم برام قشنگ نبود دیگه....


حرفاش توام با خنده و لبخندهایی بود که بی هیچ تردیدی یه جور ابراز پشیمونی توش بود. این مدل خنده ها رو ازش ندیده بودم چون هیچ وقت از رفتاراش در مقابل هیچکس ابراز پشیمونی نمی کنه.... نگام که میکرد انگار می خواست بگه تو هم بخند تو هم لبخند بزن ولی نمی تونستم.... به قول من.صی که میگه ما دیگه جای زخم نمونده برامون که بتونیم زخم دیگه ای تحمل کنیم....

مهم نبود برام دیگه چی میگه...

یه جاش داشت می گفت که کسی قطعات جدی گوش نمی کنه. همون اولاش بود. فکر کنم هنوز تو کوبیدن بچه ها بود. از من پرسید خانم سین شما گوش می کنی؟ اروم گفتم من گوش می کنم. گفت خوب بله شما با خانواده ای که داری و اهل موسیقی هستید و ... خوب شما اره... فلان قطعه لطفی رو شنیدید؟ گفتم اره. فلان قطعه؟ گفتم نه. فلان قطعه؟ گفتم نه. فلان قطعه؟ گفتم تو این هفته سه بار.... و گفت خوبه که صداقت داری....

دیگه یادم نیست ولی می دونم که خیلی زیاد به نحو تابلویی با لبخندهایی که تا حالا نمونه شو ندیده بود به اسم منو مخاطب قرار داد....

اخر کلاس در کمال ناباوری کیمی ازش عذرخواهی کرد و اونم گفت توجیه نکنید....

دوست نداشتم این رفتارشو. وقتی کسی اشتباهی نکرده برام خوشایند نیست عذرخواهی کردنشو بشنوم....

بعد از دونفر نوبت من شد.  رفتم سرکلاس. هنوز همون حالش ادامه داشت.... حالی که برام عجیب بود.... این تزلزلش بعد از اون همه مثلا اقتدار، فضایی ساخته بود که درکش یه کم سخت بود....

خودش تنها بود تو کلاس و داشت می خوند. در زدم ولی نرفتم تو... درو باز کرد.... انگار نمی خواست حرفی زده بشه. سریع رفت سراغ درس. بهم گفت بخون. بعد از دوبیت خیلی با مهربونی گفت خیلی خوب شده. زوائد صدات خیلی خیلی کم شده....

تعریفاش به دلم نمی نشست.  حس می کردم چرت میگه. حس میکردم دیگه هیچی تو اون فضا واقعی نیست.

سر دو بیتش هم برای اینکه جایگاهای خوندش فرق داشت بارها و بارها خوند و گفت بخونم. مثلا سنگ تموم گذاشت....

یه چیزیش فقط عجیب بود یه جاییش من داشتم می خوندم که از کلاس رفت بیرون. در رو باز گذاشته بود و تو هال جایی ایستاده بود که میدیدمش. ایستاده بود کار خاصیم نمی کرد. بیت رو که تموم کردم گفتم نمیایید؟ با خنده گفت شما بخونید. گفتم برای خودم بخونم؟ بازم خندید و گفت نه میشنوم. حالا دیگه به وضوح حس می کردم داره ازم فرار می کنه. حس بدی بود. کلا هر لحظه این پنجشنبه برام حس بد داشت.


اخرش درسمو عوض کرد. در ادامه پست قبل که اون قطعه رو اشتباه فرستاده بود بهش گفتم و گفت گوشیتو بده تو یو.ت.یو.ب برات بیارمش. گفتم با نت گوشی نمی تونم باز کنم. گفت شب پیام بده تا بفرستم برات.

حتی خودش زودتر رفت بیرون و گفت شب.نم بیاد تو. یعنی فرصت حرف دیگه ای نذاشت و البته منم نمی خواستم چیزی بگم. تو چهارچوب در ایستاده بود موقع خداحافظی. نگاهش و حالش عجیب بود. انگار یه حرف گمشده داشت. جوری لبخند میزد و سر تکون میداد که نمی تونم تفسیرش کنم. انگار داشت یه چیزی رو می خورد که نگه. بین خنده های عجیبش قایمش می کرد.... حس کردم بین خنده هاش یه حرفی گم شد...

اومدم خونه. تند تند نماز خوندم. دیر بود. پاهام می لرزید... زانوهام سست بود... اشتها نداشتم.... ساعت نزدیک شش عصر بود و هنوز ناهار نخورده بودم و نخوردم. بهت زده بودم.

همش تو سرم میومد که بزنم زیر همه چیز و یه پیام بدم دیگه نمیام و تموم.

ولی می ترسیدم از اینکه چون الان حالم خوب نیست تصمیم اشتباهی بگیرم. هنوزم نمی دونم کدوم کار درسته.

پیام دادم که یاداوری کنم برای اون قطعه. ضمنا هفته قبل سر ریتم یه قطعه سر کلاس بحث شد و قرار بود پیداش کنیم که این هفته با جنگی که راه انداخت نشد. من پیداش کرده بودم و اون رو هم توضیح دادم. صبح زود خونده بود و فقط لینک قطعه رو فرستاد.... چیز دیگه نگفت....

منم فقط تشکر کردم....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد