در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

565

به شدت دلم می خواد در موردش با کسی حرف بزنم. کسی که به حرفام تا تهش گوش کنه و آرومم کنه... حتی بهم امیدواری بده و رفتارشو برام خوب توجیه کنه... اونجوری که دلم میخواد...

هیچکسو ندارم... هیچکس... فقط میتراست که اونم راهی که پیش پام می ذاره از من بر نمیاد...

اما دلم حرف زدن می خواد...

خودش خوبه... مهربون شده... با شخصیت شده... حالمو پرسید... از آلزایمر!... با شوخی...گفت کارایی که گفتمو کردی؟ انجام دادی؟ از کار پرسید... همراه شد باهام... گفت درک می کنم... می فهمم چی میگی...

بازم گفت که من برم سرکلاس بی توجه به ش.بن.م...

این کاراشو دوست دارم... وقتی بیشتر برام وقت میذاره... وقتی باهام تمرین می کنه... 

همین که حس کنم متفاوتم برام لذت بخشه...

دوستش دارم... به هیچی هم فکر نمی کنم... به تفاوتها و اون همه سد اجتماعی و عرفی که سر راهمه... فقط به حسی که بهش دارم فکر می کنم... کاش اونم همینجور بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد