در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

578

خیلی سخت بود برام این تصمیم اونم در شرایطی که همه چی داره خوب پیش میره... اونقدر سخت که حالم چند روزه بده... ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم و ای کاش خدا کمکم کنه... می سپارم به خودش... من دیگه توان اینو ندارم که ذهنی بجنگم با خودم...

پنجشنبه همه چی خوب بود... تا رسیدم و نشستم شروع کرد از من در مورد درس سوال پرسیدن و منم هیچی نمی دونستم... هنگ بودم و اصلا انتظار نداشتم همه ی سوالاشو از من بپرسه... پشت سر هم می گفتم نمی دونم... نمی دونم... نمی دونم... و اونم فقط می خندید...

از مادرش برامون گفت که البته من این صحبتهاشو پارسال سر یکی از کلاسامون شنیده بودم... بی نهایت عاشق مادرشه و با عشق ازش حرف میزنه... خداییش مادره هم شیرزنیه برای خودش... 

رفتیم سرکلاس خودمون... حالم خوب نبود و مطمئن بودم از پس تحریراش بر نمیام... اما خوندم و راضی بود... در اون حد که گفت خیلی ژوست شدی و می تونم بگم هیچی فالشی نداشتی! حتی یه بیت هم خوند که تا حالا نخونده بودم و گفت می  تونی بخونی؟ و خوندم...

خیلی خوب بود  مثل این چند ماه اخیر که همه چی به نحو شگفت انگیزی خوبه...

اخرش گفتم برای ردیف نمی دونم چیکار کنم چون گوشم مشکل پیدا کرده و نمی تونم دیگه از هندزفری استفاده کنم. گفت تو خونه گوش کن. گفتم دیگه وقت ندارم من بعضی وقتا دوساعت تو کمدم و همه ی وقتمو گذاشتم رو این کار... سری به تاسف تکون داد و گفت خودتو اذیت نکن روزی چهل دقیقه هم گوش کنی کافیه و این کار تو بلند مدت جواب میده و اینقدر براتون تکرار می کنم که جا بیفته... یه چیزیم گفت که نه اون موقع متوجه شدم نه بعدش که ضبط شده شو گوش کردم...

اوازمو عوض کرد و گفت خیلی مسلط شدی رو ا.بو عط.ا.

پرسیدم ازش که هفته بعد کلاس داریم؟ گفت نه می خوام برم یه سری به مادرم بزنم می خوای بری سفر؟(با خنده) گفتم نه می خوام تمرین کنم... گفت اگه خواستی جبرانی شنبه بیا که گفتم نه ترجیح می دم وقت بذارم و بیشتر تمرین کنم...

آخرشم باز گفت سلام برسون حتما... اون شاید در کل دو بار فقط داداش من رو دیده باشه و اینکه مدام میگه سلام برسون جالبه!

گفت بگو یکی از بچه ها برام چایی بیاره... به شب.نم گفتم و برای اینکه زشت نباشه گفتم می خوای خودم ببرم؟ گفت نه خودم می برم... (بهتر خوشمم نمیومد این کار رو بکنم...)

من در حالی این تصمیم رو گرفتم که همه چی اوکیه... اینکه اون خوب شده... این که عوض شده و رفتارش با من نسبت به بقیه فرق می کنه نمی تونه دلیل بر این باشه که حسی این وسط هست... 

ممنونم خدا که کمکم می کنی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد