در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

572

در عرض چهار شب خواب سوم!!!

برای خودم عجیبه ولی همش دارم گذشته رو مرور میکنم و میگم نباید اصلا توجهی کنم به این خوابها و همینم هست. چون حتی نت میذارم که یادم باشه بنویسمش.

خواب دیدم رفته بودم آموزشگاه و دیدم تو گروه عکس یه دختر جوون رو گذاشته. پیش خودم گفتم خوب دور از انتظار نبود خواسته طرف رو معرفی کنه. بعد که رسیدم اونجا یه حیاط خیلی خیلی بزرگ مثل یه باغ جلو ساختمون بود و همه جلو پنجره ایستاده بودیم و بیرون رو نگاه می کردیم. تو باغ یه جمعیت بزرگِ کُرد بودن و داشتن ساز میزدن و می خوندن و می رقصیدن و انگار فامیلاش بودن! خودشم با لهجه باهاشون حرف می زد و گهگاه هم با لهجه واقعی خودش!!!  و تو خواب این تضاد اصلا برام عجیب نبود! در موردشون با هم حرف زدیم و گفت خواستم بیان اینجا و خودشم حسش خوب بود و پر از هیجان بودو با اشتیاق برام تعریف می کرد... همون موقع بود که به ذهنم رسید اون دختره یکی از همین آشناها و دراصل دختر خواهرشه که عکسشو گذاشته. کسی اینو بهم نگفت ولی انگار به این قضیه مطمئن شدم. زدن و خوندن و رقص اون جمعیت ادامه داشت و دیگه چیزی یادم نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد