در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

589

هفته خوبی نبود... اکثرا مامان خونه نبودن و خونه داییم اینا بودن. منم بیشتر سعی می کردم پیش بابام باشم. سرکار که  خیلی تحت فشار بودم.... خیلی خیلی زیاد... تو خونه هم تمرین می کردم ولی اصلا با ارامش نبود. مثل چند هفته ی اخیر اولای هفته مشتاق رفتنم وسطاش کمی بی احساس میشم و از روز چهارشنبه دیگه اصلا دلم نمی خواد برم! 

کلاس خوب بود خودشم خوب بود. همه چیز خوب گذشت. از بچگیاش تعریف کرد... از عمه ش.... از مادرش و همسایه هاشون.... تعریفای جالبی داره و وقتی تعریف می کنه ادم دلش می خواد اون فضای ساده ی روستایی رو تجربه کنه... البته یه کم حس می کردم حالش خوب نیست. یعنی چیزی بروز نمیداد اما حس می کردم یه کم بی حال و خسته ست. یه جاشم ازم پرسید خانم سین شما خسته نیستی؟ اگه خسته ای بگو! گفتم نه خسته نیستم ممنون. هر چند کیمی جواب داد استاد من خسته م!.... یه کم با نگار  حرف زد... البته در جوابش که می خواست بدونه مخاطب شعرای حافظ کیه. مریمم طبق معمول چرت و پرتای خودشو گفت. اینکه من حتی از تو خونه هم براتون اسفند دود می کنم و از خدا سلامتیتون رو می خوام و این حرفا!

بعدش طبق معمول بچه ها بساط خورد و خوراکشون پهن شد که من رفتم گرم کنم.

تو کلاس خودمون وقتی وارد شد و نشست گفت خوبی خانم سین عزیییز...م؟ (م رو با کمی مکث به اخرش چسبوند) تشکر کردم ولی لحنش برام خوشایند بود.  یه ربع کامل خوندم و اون زد و فقط یه جاش یه نکته بهم گفت. وقتی تموم شد گفت خودت دقت کردی چی شد؟ هیچی فالشی نداشتی! خیلی خوب بود! صدات داره قوام میاد.  درس جدید داد و حرف دیگه ای نشد. ولی به خودم چسبید! اینکه دارم نتیجه این همه زحمت رو میبینم.

موقع خداحافظی باز مثل هفته های قبل اشاره کرد که اب هویج بستنی خوردی؟ حتما بخور و برو.


تو راه فایل ضبط شده ی کلاسو گوش کردم و لذت بردم. خونه که رسیدم چند لقمه ای با همون لباسای کار که از صبح تنم بود غذا خوردم و خواستم برم پیش مریم که نشد یعنی داشت از خونه میرفت بیرون. به ز.هره هم زنگ زدم که اگه برای مراسم مامانش کاری داره برم کمکش که تشکر کرد و گفت کاری نداره و دارن تلویزیون میبینن! اینکه فعلشو جمع بست گفتم شاید ح.س.ین پیششه و اگه برم معذب شه. ترجیح دادم نرم. به جاش رفتم خرید. اول تا اخرش نیم ساعت طول کشید و هم کفش خریدم هم مانتو. بی نهایت خسته بودم و هستم. این روزا حداکثر خواب شبانه روزم شش ساعته و همش احساس خستگی می کنم.

این از دست دادنهای پی در پی حال هممون رو بد جوری گرفته. از نظر روحی بی نهایت لهم. خسته م. 

کلاس خوبه... خوبه همه چی... ولی کمه... کمه و باید بگم می فهمم... بسّه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد