در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

456

دوهفته ی گذشته واقعا روزای بدی داشتم. اگه بخوام نهایت بدیشو نشون بدم اینکه تو همین چند روز دو کیلو وزن کردم و این برای من خیلی زیاده!
سرکار اوضاع روز به روز بدتر میشه و اینا همش نتیجه نرمش بیش از حد رئیسه که با کاراش نه تنها مشکلی رو  حل نمیکنه که روز به روزم بدترش می کنه. خستگیام اونقدر زیاد بود که واقعا تو  این مدت همه جوره از خودم دور موندم.
کلاس بدک نیست. هرچند از روند کار ص.مد راضی نیستم و اونجوری که می خوام پیش نمیره و خودمم نمی دونم با این وضع میشه بهش امید داشت یا نه. به هر حال من بهش گوشزد کردم که با روندی که پیش گرفته من ازش راضی نیستم.
آموزشگاه خودمون که اصلا نرفتم. خیلی وقته. یادم نیست چقدر گذشته اما یادمه پارسال آخرین جلسه هایی که می رفتم هنوز هوا گرم بود و وضعیت کلاسا بعد از جابجایی هنوز حالت ثابت و درستی به خودش نگرفته بود و مدام با کولرهای کلاس ور میرفتیم که خنک شیم.
م رو هم یادم نیست کی باهاش صحبت کرده بودم اما پریروز آخر وقت کاری بود که شماره ش افتاد رو گوشیم! خیلی تعجب کردم اما نلرزیدم. خیلی وقته ازش قطع امید کردم و به اشتباه بودن افکارم پی بردم. می دونستمم کار مهمی نداره و یه مساله ی بی خوده. اولش که مثل همیشه حرفای قشنگ زد و اینکه اگه می تونستی اینجا کنارم باشی خیلی خوب میشد و می تونستیم کارای خوبی انجام بدیم و اینا. پرسید با حی. در ارتباط نیستی؟ گفتم نه واقعا نمیرسم منم درگیریهای خودمو دارم. باز مثل همیشه و برای چند دهمین بار گفت منتظر خبرای خوبی باش. دارم کارایی می کنم که وقتی نتیجه داد بهت خبر میدم. آخر سر گفت قصدم بعد از مدتها هم احوالپرسی بود هم اینکه ایمیلم چی بود؟ پسوردشم نداشت! گفت برام مسج کن. براش فرستادم و تموم. اما نتیجه ی خوبی که خودم برای خودم گرفتم این بود که من مدتها ازش دور بودم و دیگه نمی تونستم حتی برای کار هم سراغش برم، اما الان که خودش دوباره تماس گرفت راحت تر می تونم اگه موردی بود بهش بگم. چون دیگه این حالتو نداره که بعد از مدتها فقط برای کار سراغی ازش گرفتم.
چند شب پیشا (فکر می کنم چهارشنبه قبل بود) خواب دیدم برگشتم سرکلاس حامد و چون خودمم می دونستم کار اشتباهی کردم دلم نمی خواست کسی بدونه که رفتم. نرفته بودم برای آموزش. انگار فقط حرف می زدیم. بعدش دیدم که مامانم داشتن برام تعریف می کردن که با حامد صحبت کردن و حامد خیلی خیلی ناراحت بوده و همش عذرخواهی می کرده و می گفته ما رو ببخشید ما خیلی بد کردیم.
فردا شبش خواب دیدم پیش یه مشاور بودم که وقتی داشت درمورد من با شخص دیگه ای حرف میزد اینو می گفت که من رو باید به زندگی عادی برگردونن.
یه چیز دیگه اینکه چند روز پیش یه شماره ناشناس رو واتسا.پ بهم پیام داد و چرت و پرت گفت. نمی خواستم جواب بدم اما من.صی حرف خوبی زد. گفت شاید آشنایی دوستی کسی باشه و فکر کنه تو شماره شو داری. و حالا که ازت تعریف کرده و تو حرفی نزدی زشت بشه برات. دیدم راست میگه. وقتی پرسیدم شما؟ در جواب گفت آشنا نیستم و از دیتابی.س واتسا.پ شماره تونو پیدا کردم. امکان آشنایی بیشتر هست؟ گفتم اینم حالش خوش نیست. دیگه دوران این بچه بازیا سر اومده.
اما من همیشه وقتی شماره ناشناسی رو میبینم بی اختیار ذهنم میره سمت ح. اونی که یه لیست طولانی از شماره هایی که ناشناس مزاحمم میشدن رو ازش پر کردم. هنوزم میگم شاید باز خودشه. دلم می خواد همیشه بی جواب بمونه... همیشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد