در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

447

الان از بیکاری اومدم بنویسم. قبلاها چقدر اسفندا شلوغ بود. اصلا فرصت نفس کشیدن نداشتیم. تا لحظه ی آخر سرمون شلوغ بود. اما  الان یکی دو ساله که خلوته. اینقدرم همه چی گرون شده که مردم از سفر می گذرن.
در نتیجه الان من نشستم و دارم تایپ می کنم. البته کار من جوری شده که توش نوسان زیاده. یه روز می بینی تا ظهر اینقدر سرم شلوغه که فرصت نفس کشیدن ندارم یه روزایی هم مثل امروز.
امروز هفده اسفند لعنتی بود. از هفته پیش که یه یادداشت گذاشتم برای امروز که یادم بمونه برام یادآوری شد. تولد اون نکبت مزخرف. چقدر از این روز خاطره دارم. اصلا اسفند که میشه و حال و هوای قبل از عید خیلی چیزا رو یادم میاره. چقدر انتظار کشیدم. هنوزم که هنوزه خیلی وقتا خودمو رو اون نیمکتهای چوبی می بینم که منتظر نشستم. یه لحظه دیدن کافی بود تا یه هفته انرژی داشته باشم. و ندیدنش یه هفته حالمو خراب می کرد... خداییش نمی تونم ازش بگذرم. اون همه چیزو می دونست...
یادمه از کلی قبلش منتظر تقویم سال جدید می موندم که آموزشگاه چاپ می کرد. می چسبوندمش پشت در اتاقم و یه حس خوب بهم می داد.
همش انتظار... انتظار... انتظار...
یادم نمیره یه دفعه ش از ذوق سر خیابون بعد از آموزشگاه نزدیک بود برم زیر ماشین. یا روزی که رفتم پیش مر.یم و تو هوای ارد.یبهش.ت و رو چمنهای فضای باز اداره شون انگار که قطعی شده باشه لحظه شماری می کردیم و مطمئن بودم. ح.امد گفته بود که فلانی همش اسم منو میاره و ازم تعریف میکنه و من تو دلم قند آب شد... الان چشام اشکی شده که می نویسم که چقدر یه دختر می تونه ساده باشه که به این چیزا دل خوش کنه. نمی دونم اما هنوزم که هنوزه به نظرم نشونه های کمی نبودن. اونقدرا بودن که بشه روش حساب کرد. این دیگه شانس و اقبال من بود که همه چی یه جور دیگه رقم بخوره و به قول شه.لا که دستاشو تو هوا تکون داد و گفت یهو از اونوری می چرخه...
آره یهو ازاونوری چرخید همه چی... حتی مه.دی... حتی ها.دی...
همه چی...
تو این روزای آخر سال خیلی دلم گرفته... کجا هستن اونایی که منو به این روز انداختن؟ کجا هست اون استاد نامرد و خانواده ی نامرد ترش... خواهرش... داداشش... پدر و مادرش... به خدا یادآوریشم زجرم میده و حماقتهام آزارم می ده. اما اون روزا اونقدر قدرتمندن که مدام تو وجودم در رفت و آمدن.
اصلا حال و هوای عید منو بدجور می بره به اون روزا. هر سال منتظر سال جدید باشی و خبرهای خوبش. دیشب داشتم می خوندم یه جایی که اتفاقهای بد زندگی ما رو قوی تر نمی کنن. فقط ما رو بی رحم می کنن. آره من بعد از اون اتفاقا بی رحم شدم. من همیشه می تونستم ببخشم. می تونستم بگذرم اما بعد از مدتی وقتی فهمیدم چی به سرم اومده دیگه نتونستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد