پشت اون میز که میشینم انگار دروازه ی ورود به دنیاییه که در عین شناختش برام ناشناخته ست. دنیایی که برای فتحش خیلی زحمت کشیدم اما همش بی نتیجه بود.
حسم خوب نیست. کاری روکه برام اونقدر ارزش داشت رو الان به اجبار و از ترس اینکه اووووووووه! چقد وقته نزدم میرم سراغش.
از سختیهاش و درگیر شدن باهاش لذت می بردم اما الان دلم می خواد فقط برم دنبال ساده هاش.
من نخواستم. اینجوری برام خواسته شد...