در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

469

تغییر کردم. یه چیزایی رو دارم تو ذهنم تجربه می کنم که برای خودم تازگی داره! دست به کار بزرگی زدم! ح.سین رو تو اینس.تا فالو کردم! کار مهمی نیست اما برای من خیلی ثقیل و بزرگ بود. کلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار رو کردم. اینکه این روزا گهگاه بهش فکر می کنم برام یه دلیل واضح داره. اون هیچ وقت تو ذهنم بد نبود. هیچ وقت بد در موردش فکر نکردم اما هیچ وقتم دوستش نداشتم. الان یه جایی ایستادم که یه زن تنهام. موفق اما تنها. محکم اما تنها. دوست ندارم بنویسمشون اما همیشه لازمه یه مرد باشه تا انگیزه زندگی به یه زن بده... ح.سین هم  هیچ وقت اونقدر که باید محکم نبود. اما خوب... تو پرونده ی من محکم ترین مدرکه...

یه هدیه عجیب برای روز تولدم داشتم... سیاه قلم چهره م... اونم از کسی که اصلا انتظارشو نداشتم... ام.ید... خودشم از کارش ترسید. می گفت بابات می کشدم! اومد دم در هدیه رو داد.. قشنگ بود اما کاش کار اون نبود...

خواب دیدم صلا.حی اومد در خونه مون و یه قابلمه غذا برد و خیلی هم اصرار داشت که غذا رو بپیچه تو کیسه یا پارچه... فری گفت تعبیرش اینه که حقتو خوردن و یه جوریم این کارو کردن که کسی نفهمه! به نظر خودم خواب خوبی بود اما اگه تعبیرش این باشه... خوب البته می تونه حقیقت هم داشته باشه...

ها.دی که به کل آدم مزخرفیه! نمی دونم چه حکمتیه که همیشه باید آدما تا منتها درجه در ذهنم مقدس باشن و بعد از مدتی که لهم کردن کم کم اون روشون رو نشونم بدن. اینم از اون قماش بود... اصلا کسی نیست که حتی ارزش فکر کردن داشته باشه... جدیدا تمام پیامهاشو بی جواب می ذارم... چه چیزا که فکر نمی کردم... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد