در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

467

* از سال قبل و آخرین مطلبی که نوشتم اینقدر اتفاقای عجیب افتاده که شاید کسی باورش نشه. فقط فهرست وار ازش میگذرم چون وارد شدن بهش خودمم آزار میده...

. جابجایی خونه که به سخت ترین و وحشتناک ترین و طولانی ترین حالت ممکن اتفاق افتاد...

. مشکلات کار که به اوج خودش رسید و غیب شدن ناگهانی ز و رفتنش برای همیشه که شاید در نگاه اول به نظر خوب بیاد اما تو شرایطی که داشتم بی نهایت هجوم این همه کار آزارم داد و همچنان هم ادامه داره...

. اخراج یکی دیگه از بچه ها و اصرارهای رئیس برای حل مشکل توسط من مثل همیشه!

. اومدن یه نیروی جدید و خانم سینی که دیگه بی نهایت بدبین شده به هر همکاری!

. زیاد شدن ساعت کاریم هم به طور کلی هم به طور خاص تو اون ایامی که باید بود کار رها شده ی ز رو جمع و جور می کردم و تحلیل رفتنم همه جوره

. بدتر شدن شرایط خونه روز به روز و بی ثمر موندن همه ی تلاشهامون

. عقد تنها دوست صمیمیم و تنهاتر شدنم. حالا دیگه عملا هیچکسو ندارم حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم.

. و درنهایت به مناسبت همه ی اتفاقهایی که شرح دادم دور شدن و فاصله گرفتن اجباریم از ساز زدن که بیچاره همیشه اولین تاثیر رو می پذیره  از شرایط روحی من...


خوب اینا و خیلی چیزای دیگه باعث شده مدتها آرامش نداشته باشم. نه رفتن ز و دراختیار گرفتن همه چی بهم لذت میده نه خونه ی بزرگ و شیک و جدید (که البته مال خودمون نیست اما تا هر وقت بخواهیم می تونیم توش باشیم) نه زیاد شدن حقوق و نه هیچ چیز دیگه...

بعد از گذشت مدتی و کمی، فقط کمی ارومتر شدن اوضاع، بی نهایت خسته م! هر چی می خوابم باز خوابم میاد... هر چی می خورم باز گرسنه م... (چون تو اون مدت نه درست غذا می خوردم و نه درست می خوابیدم) و از همه بدتر هیچ هیچ هیچ دلخوشی و انگیزه ای ندارم...


* بیست و هشتم شب که تعطیل شدم با مامان رفتم مرکز خرید زی... که برای مامان برای روز مادر خرید کنم. خیلی خسته بودم اما هر چی فکر کردم دیدم دلم طاقت نمیاره همراهشون نرم. درسته که قبلش یه مقدار براشون کادو خریده بودیم اما هنوز کامل نشده بود. رفتن همانا و این اتفاق افتادن همان...

چقدر عجیب بود! که هنوز بعد از گذشت چند سال اینطوری به هم ریختم... بعد از خرید نشستیم تو کافه و ...


"""

 و امشب برای اولین بار کسی برای من نواخت...


و باز من خودم را دیدم

 دخترکی عاشق دستان مرد وی.ولن زن...

دخترکی که سر می باخت برای دستانی که هیچگاه برایش ننواخت...

دخترک بیچاره ی قصه ی تمام شده ی ناتمام من... 

انتظاری بی پایان... چشمانی بی رمق...

صدایی خاموش... 

دخترک اینقدر ساکت ماند تا بالاخره... شبی... در کافه ای... دستی... 

بالاخره  دستی برایش نواخت... 

تمام مدت را نواخت... 

و من برخاستم... استوار... خمیده.... محکم... شکسته... با چشمانی خشک... اما گریان... با دنیایی خاطره.... بی خاطره... 

و... رفتم...

و تمام شد...

و دیگر وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگه دار... وقتی ای دل به چشمون غزل خون میرسی.... نگه داشتم و دیگر هیچ گاه چشمی نه غزلی خواند و نه ماند...

۲۸ اسفند نود و پنج...


( از میزمون عکس برداشتم... میزی که روش وی.ولن بود و نوازنده کافه وقتی دید جا برای نشستن نیست گفت پیشش بشینیم...)


"""

ای لعنت به تو... لعنت به تو که از من هیچی باقی نگذاشتی...


* امروز که اول فروردین باشه خواب عجیبی دیدم! بعدازظهر خوابیدم و خواب دیدم تو خونه قبل تریمون بودیم. یکی که نمی دونم کی بود برام یه ها.رپ خریدم بود و منِ نابلد نشستم پشتش و با یکی که می خوند شروع کردم نواختن... و یکی که بلد بود و باز یادم نیست کی بود خیلی براش جالب بود که من بی آموزش اینقدر خوب نواختم... 

یادمه تو خواب حس خیلی خوبی داشتم. اون خونه همون خونه ای بود که سن.تو.ر رو توش شروع کردم. همش با خودم می گفتم یه ساز جدید شروع کردم و چه حس خوبیه نواختنش... صدای دلنشینی داشت... خیلی خیلی خیلی...


* دیگه اینکه سال نو هر کی میاد اینجا مبارک. امیدوارم سال خوبی برای همه باشه و به شرط حیات سال دیگه همین وقتا هنوز درگیر اتفاقهای خوب این سال باشیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد