در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

471

وای که چه بارون باحالی اومد! یعنی اینقدر کیف کردم که نگو! شب تا صبح رو بارید...


* دیشب خواب عجیبی دیدم! خواب دیدم یه جایی ا.حی.دری رو دیدم. با وجودی که تو بیداری حس خوبی بهش ندارم اما تو خواب خوب بودیم و با هم  خیلی حرف زدیم.بعدش رفتیم آموزشگاه که یه جای دیگه بود اما تو ذهن من همون جای جدید بود. یه ساختمون بازم قدیمی و کلی پله پله و طبقات کوچیک. یه اقای دیگه ای هم بود که نمی دونم کی بود اما می شناختمش و با اونم حرف می زدم و الان برام عجیبه که کی بود! حی داشت تعریف می کرد از حامد و می گفت که خیلی خانواده ش رو نفوذ داده تو آموزشگاه و حتی پدربزرگش رو آورده به عنوان حسابدار و داره کارای مالی آموزشگاه رو انجام میده!همون موقع خیلی تعجب کردم و پرسیدم پدربزرگش؟! و اونم گفت بله.

خلاصه نمی دونم چرا رفتیم آموزشگاه اما همونطور که اونجا بودم صلا.ح ی رو دیدم که از یه کلاس بیرون اومد و وقتی منو دید گفت اتفاقا باهاتون کار داشتم و بعدش گفت که سوسکهای اونجا در اثر یه جریانی که الان یادم نیست یه گازی استنشاق می کنن و خیلی بزرگ میشن و و به همین خاطر میخواد کارای مالیاتیشونو از سه ماه یکبار به سالی یه بار تغییر بده! (خدایا چقدر بی ربط! واقعا اون موقع که این خوابو جلو چشای من رد می کردی خودتم می خندیدی؟!) راهنماییش کردم و گفتم هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم. اما خوب قبلش حیدری گفته بود که کارای مالیشون رو بابابزرگ حامد انجام میده! از طرفی همون لحظه یادم اومد که خیلی وقت نیست بهم ثابت شده که این جماعت هیچ لطفی در حق من نمی کنن...

خلاصه وقتی برگشتم تو هال حی بود  و اون آقاهه که نمیدونم کی بود اما تو خواب می شناختمش و خیلی ریلکس بهم گفت بیا بشین پیش من و منم یه جوری جوابشو دادم که سرجاش بشینه...

اینم از این خواب الکی که البته فکر می کنم یه چیزی توش هست ولی نمی دونم چیه....


امروز صبح به خودم می گفتم اگه این هوای بهار با این همه شکوه و زیبایی به من انگیزه نده دیگه چی می تونه بهم انگیزه بده؟ بهار فرصتیه که خیلی زود می گذره... خیلی زود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد