در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

451

نه اینکه خیلی کم خاطره مرور می کنم! این روزا که بهار و بوی گلم هست و چپ و راست هی همه چی برام مرور میشه. (چقدر این جمله رو مینویسم تو مطالبم!)
دیشب، یعنی در اصل صبح قبل از اینکه ساعتم زنگ بخوره داشتم خواب می دیدم. فضاش خیلی یادم نیست. اما انگار هنوز شلوغ پلوغیهای عید بود. یه عده داشتن می رفتن. من داشتم بر می گشتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم که یه آقایی که نمی شناختمش بدو بدو برگشت! اومد تو اتاقم. یه عده دیگه هم بودن. ولی هنوز تو اتاق صندلی خالی بود. می خواست با من حرف بزنه. بهش اشاره کردم رو یکی از صندلیها یا روی تخت بشینه و حرفشو بزنه. خوشحال شد و بیشتر برای نشون دادن صمیمیت لبه تخت نشست. یه مقدار توجه بقیه جلب شد و اون آقاهه در حالی که همه منتظر بودن حرف بزنه رو به من با لبخند و یه حالت تحکم گفت: از من بخواه بیام خواستگاریت! حرفش اصلا شوخی نبود و کاملا جدی می گفت! همه تعجب کردن! من اصلا نمی شناختمش. یه جور عجیبی بود این برخورد. تو صحنه بعد رفته بود و ماها داشتیم در موردش حرف می زدیم که چرا این جوری گفت!



یه هفته از شروع کار سال جدید داره می گذره و من هنوز دارم تاوان تعطیلات عید رو پس میدم. اینقدر کار داشتم که مثل یه جنازه بر می گشتم خونه و وقتی می خوابیدم نمی تونستم از جام بلند شم. خیلی سخته. حس می کنم دیگه مثل قبل کشش ندارم. من تو بدترین شرایط روحی و اون ماجراها هم اینقدر کار اذیتم نمی کرد. این یک هفته از شدت خستگی حتی عصرها هم نتونستم ساز بزنم. دیروز که خیلی هجوم کار زیاد بود و اصلا نمی تونستم بدون پیاده روی برگردم خونه. باید این جور وقتا پیاده برم تا یه کم آروم شم. گفتم بهتره برم کفش بخرم. می دونستم اون مغازه بازه و فرصت خوبی بود. خیلی پیاده رفتم ولی خیلی لذت داشت. این هوا و این فصل واقعا اینجا بهشت روی زمینه. از بوی بهارنارنج مست میشدم. اولش فکر کردم بو از توی کیفمه به خاطر بهارایی که ام.ید برام آورده بود. اما یه لحظه که سرمو بلند کردم دیدم از دیوار خونه ها درختای نا.رنج با یه عالمه بهار سرک کشیدن. واقعا توصیف ناپذیره...


امروز تو زاه اومدن نمی دونم چرا همش داشتم شرایط کارمو مرور می کردم. نه خود ِ کار. اینکه بخوای برای کسی که ازت سوال کرده توضیح بدی. یاد اونروزی افتادم که همش حرف میزد. از گرفتن مجوز می پرسید و من تو ذهنم بود که اون به تنهایی نمی تونه مجوز بگیره چون بدون اسم من و حضور من امکانش نیست. چون من تو این زمینه سابقه کار دارم. اون روزی که خیلی حرف زد... خیلی حرف زد... یا وقتایی که حا.مد سرکلاس علی رغم بی حوصلگیم منو به حرف می کشید و از کار می پرسید. براش مهم نبود تایم کلاس بگذره. چون به خاطر من یا بیشتر می موند یا هنرجوی بعدی رو معطل می کرد. چقدر تگرار شد... چقدر زیاد... و چقدر دلم تنگ شده که نباید... که دیگه اصلا اون ساختمون وجود نداره... دیگه هیچ کدوم از کلاسا نیستن... هیچ کدوم... هیچ کس...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد