در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

473

یه بار دیگه یه اتفاق بد دیگه... اصلا انتظارشو نداشتم... رئیس حالش خوب نیست و تو تصمیم گیری واقعا مشکل داره... نمی تونستم بیشتر از این برای موندن ام.ید اصرار کنم. صورت خوشی نداشت. می دونم از پس زندگی و کارش بر میاد اما دلم می خواست اینجا می بود و یه حقوق ثابت هم داشت که بشه بهش اطمینان کرد. این از جهت خودش اما برای خودمم مهم بود اینجا باشه. یه تکیه گاه محکمه که واقعا میشه روش حساب کرد و هر وقت بوده هیچ کاری رو زمین نمونده.

رئیس اشتباه می کنه و سر چیزای الکی نیروهای خوبشو از دست میده. می خواد هزینه ها رو بیاره پایین از پایین ترین قشر شروع می کنه و حقوقشونو کم می کنه. والا من حاضر بودم به شرطی که از همه کم کنه از منم کم کنه ولی کسی نره...

دنیای پر دردیه... خیلی درد داره... دیگه درد کشیدن برام عادی شده. سریع حسش می کنم ولی زود بهش خو می گیرم... مثل چند روز پیش و قصه قدیمی ح..س.ین... خیلی درد کشیدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد