در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

544

خدایا بابت این شنبه خیلی خوب ازت ممنونم...

یه موفقیت بزرگ به دست اوردم که برام باور نکردنیه... خیلی خیلی بابتش خوشحالم... اولین درس اوازم رو که بی نهایت هم سخت بود و ازش می ترسیدم خوب اجرا کردم...

اولین باری بود که اصلا دلم نمی خواست برم کلاس... 

چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم فدایی اومد و بهش گفتم ثبت نام دارم... داشتم باهاش می رفتم تو کلاس برای ثبت نام که اومد بیرون و تا داخل کلاس همراهیمون کرد... گفت شما یه چایی بخوری و صداتو گرم کنی شروع می کنیم... اما وایساد... نگام بهش بود که داشت حرف میزد... وقتی برگشتم سمت فدایی دیدم نشسته رو زمین و رفته زیر میز که سیم دستگاه پوز رو وصل کنه... با تعجب گفتم: ای وای چی شد؟ از عکس العمل من  خندید و بعد رفت...

ثبت نام کردم و فدایی کلی مسخره بازی دراورد... رفتم تو اونیکی کلاس گرم کنم که باز فدایی اومد و گفت می خوای بلند بخونی یعنی؟ گفتم اره دیگه می خوام گرم کنم. گفت اگر استاد تذکر داد برو تو اونیکی کلاس. گفتم نمی خوام کار به تذکر بکشه از اول بگید کجا برم؟ یه کمم در مورد کلاسام پرسید...

سه چهار تا نت رو خوندم که اومد گفت برو تو کلاس... اونقدر درسم سخت بود که بی خیال گرم کردن درست و حسابی شدم... گفتم من که نمی تونم از پسش بربیام... پس بی خیال... هنرجومم صبحش بهم خبر داده بود که نمیاد و حالمو گرفته بود چون باعث میشد کمتر بتونم اونجا بمونم...

وقتی تو کلاس روبروی هم نشستیم گفت چه خبر؟ گفتم هیچی با این درسه از زندگی  سیر شدم و دفعه اول بود که اصلا دلم نمی خواست بیام کلاس... گفت چرا مگه کدوم درس بود؟ وقتی گفتم از سر شیطنت خنده ای کرد و گفت: آهان! خیلی درس سخت و سنگینیه... اشکال نداره اگر نشد بر میگردیم رو تصنیف... بهش گفتم دو شب اول فقط و فقط متن شعر رو گذاشته بودم جلوم و نگاهش می کردم و اصلا نمی تونستم بخونم... بازم خندید...

ازم پرسید حول و حوش قیمت استا... این روزا چنده؟ گفت یه دوست دارم اونجا که عارف بزرگیه (اسمشم گفت ولی من یادم رفت) و خیلی اصرار داره برم پیشش. می خوام چند روزی تعطیل کنم و برم... بهش گفتم اینجوری نمیشه باید دقیقا بهم تاریخ بدید تا نرخ بدم... خلاصه قرار شد براش چک کنم و اونم تاریخ بده...

نگام افتاد به بخاری کلاس که تازه نصب شده بود و با شعله ملایمی می سوخت. گفتم بخاری روشن کردیدددد؟ گفت نهههه من نکردم پنجره رو باز کنید پشت سرتون.

وقتی خوندم ایراد کمی گرفت و نکته هایی رو گفت که خیلی کمکم کردن... یه نمودار رو برد کشید و روند رشدم رو نشون داد و گفت خیلی خیلی خوب پیش رفتی و صدات خیلی پر حجم و خوب شده و صدات یکی از صداهای خوب زنونه ست!... حرفاشو خیلی لازم داشتم خیلی دلگرمم کرد... وسط کلاس فدایی اومد که باز فرستادش دنبال چایی!... 

چند بار درسمو خوندم و گفت من اگر چیزیم میگم شما بالای نموداری و می خوام بالاتر بری وگرنه خیلی پیشرفت خوبی داشتی... وقتی گفتم ادامه همینو بخونم گفت اره خوب می خونی بقیه شم بخون...

ازم پرسید که روزانه چقدر تمرین می کنم و همه ی صحبتهاش حاکی از رضایت بود...

از اون کار خنده دار احس. براش گفتم. کلی خندید و گفت آخه حجم صدات خیلی خوب شده تو خونه اذیت میشن و گفت حتما با خودش میگه عجب غلطی کردم گفتم بره پیش فلانیا! کلی سر همین خندیدیم. بهش گفتم می خوام غیر از درسام اوازهای مشابهش رو هم هر هفته گوش کنم و همون موقع شش تا البوم بهم معرفی کرد و گفت یه تعداد اجرای خصوصی شج... هم هست که جایی نیست. باید برات جداش کنم و بفرستم... قشنگ معلومه خیلی گوش می کنی و زیاد میشنوی...

خلاصه اینکه با کلاس حالم خیلی خیلی خوب شد و انرژی گرفتم...

 بیرون که رفتم باید بود منتظر محسن می موندم که راجع به شروع کلاسام باهام صحبت کنه... رفتم تو کلاس نشستم و فدایی هم اومد... هنوز دو کلمه حرف نزده اومد و فرستادش دنبال یه کاری... بعد خودش گفت چه خبر؟ مونده بودم چی بگم! ما که دو دقیقه پیش سرکلاس با هم بودیم! بعدش رفت سر جعبه شکلاتی که روی پیانو بود و یه دونه از توش برداشت و داد به من... با روی باز ازش گرفتم و تشکر کردم... کارشو دوست داشتم... دیدم باز می خواد چایی بخوره بهش گفتم اینقدر چایی نخورید حداقل یه چیزی بخورید خاصیت داشته باشه. قهوه دارید؟ برگشت و گفت نه قهوه که ندارم... از تو کیفم یه بسته کوچولو بهش دادم... گرفت و تشکر کرد... بیرون که رفت مجدد برگشت و گفت چقدر اب بریزم رو این؟ گفتم یه فنجون ولی اگر به تلخ عادت ندارید بیشتر...

فدایی باز اومد و چند دقیقه بعدش باز اومد و گفت فدایی برو کمک کن به محسن... و اینجوری کلا ردش کرد رفت!...

حرفای فدایی رو تو فاصله هایی که مجال میشد نمی نویسم خیلی مفصله ولی شاید بیاد کلاسای منو شرکت کنه...

موندم تا محسن اومد و باهاش حرف زدم... وقتی خواستم برم فدایی از تو اشپزخونه صدام کرد درحالی که پودر قهوه رو ریخته بود تو یه لیوان و با چنگال همش زده بود! گفت اینو چیکارش کنم؟ گفتم لازم نبود اینجوریش کنید فقط اب جوش بریزید روش. گفت شیرینه خودش؟ گفتم نه خیلی تلخه اگه عادت ندارن یه کم شیرینش کنید. گفت باشه نبات میریزم توش! گفتم نههههه! نبات طعمشو خراب می کنه... 

و رفتم...

در حالی که حالم به شدت خوب بود... از رضایتش از تلاشم... از شکلات...

شکلاتی که نمونه شو قبلا داشتم و اینبار تصمیم گرفتم حتما بخورمش و شیرینشو به کامم بریزم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد