در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

553

نمی دونم از کی اینجوری شدم... ولی می دونم که این حسم ثبات داره... کاملا حسش می کنم... الان با خودم فکر می کنم که من چطور همچین حسی داشتم و بهش اصرار هم داشتم!

این پنجشنبه یکی از معمولی ترین و عادی ترین پنجشنبه ها بود... از صبحش معلوم نبود می خواد چیکار کنه! کلاس میاد یا نه؟ اما وقتی تو گروه اعلام کرد بچه ها از کی بیان و چیز دیگه ای به خودم نگفت متوجه شدم نمیخواد بیاد... منم رفتم خونه نماز خوندم و ناهار خوردم و راه افتادم. مثلا خواستم اول وقت برسم که زود کارم انجام شه... اما دوستش که بازیگر مطرحی هم هست اومده بود پیشش و کلی وقتمون رو گرفت... 

وقتی تو حال نشسته بودیم دقیقا رو مبل کنار من نشسته بود... با سازش... دقیقا کنار من بود و من از این همه بی حسی خودم متعجب بودم! و حتی شرمنده که چرا تا الان همچین حسی داشتم؟! شاید نیم ساعتی طول کشید و از هر دری گفتن و من فقط شنونده بودم... کم کم بچه ها از کلاس اومدن بیرون و حد.یث اقاهه رو می شناخت! آدم جالبیه برای خودش! البته از دنیاش خوشم نمیاد... ولی از بین حرفاشون حدس زدم که همین اقاهه معرفیش کرده که بیاد پیش استاد!

مریم هم بی خود و بی جهت اومده بود و در کلاس در زد و گفت اومدم صدای بچه ها رو بشنوم که اون بهش گفت نه بخون! و مریمم از خدا خواسته نشست... ( این در ادامه تذکرات قبلش تو گروه که دیگه کسی حق نداره دو روز بیاد یه کم غیرمنطقی بود!)

اینقدر طول کشید که هنرجوم اومد و نشد برم سرکلاس. بعدش رفتم. خوندم و گفت خوبه و دیگه صدات به جای اصلی رسیده و از نظر اناتومی درسته و فقط باید مراقب باشی برنگرده... زود تموم کرد. معلوم بود عجله داره به دوستش برسه... گفتم بهش که سرخود اوازش رو هم تمرین کردم و گفت خوب کردی همشو بخون... حرفی از کلاس من نشد و چه بهتر!

بیرون اومدم از دوستش و بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم...

تو پله ها صدای بدو بدو شدیدی از پشت سرم میومد! من عجله نداشتم... خودمو کنار کشیدم تا طرف رد شه که دیدم یکی از بچه های خودمونه که اونم دوستشه البته و اسمش مج... هست. 

مج... ادم کم حرفیه و پسر آرومیه... یادم نیست هفته قبل بود یا قبلتر که رو به روم نشسته بود و گهگاهی که سرمو بلند می کردم متوجه نگاهاش می شدم... 

خلاصه وقتی تو پله ها بهم رسید دیگه وایساد و ندوید! من که خودمو کنار کشیده بودم گفتم بفرمایید و گفت نه شما بفرمایید! من جلو راه افتادم و اون پشت سرم میومد... آخرای مسیر پله ها پرسید: استاد بهتون چی گفتن؟ گفتن خوب بود؟ براش توضیح دادم و این در حالی بود که برام عجیب بود این ادم حرف بزنه! دم در گفت ایشالا خیلی زود هممون خوب بخونیم... گفتم ایشالا و خداحافظی کردیم... برنگشتم نگاه کنم اما حدس می زنم سمت مخالف من رفت...

حس این آدم برام عجیب بود... هه! اینم اشتباه می کنه... مطمئنم نمی دونه من چند سالمه...

حس خودمم عجیبه...

خیلی عجیب! فکر می کردم این هفته که باز ببینمش حسم بر می گرده... مثل هر سری که با دیدنش همه چی بر می گشت... اما برنگشت... 

دیگه عکس العملی به چیزایی که تو گروه می ذاره و حتی تاکید می کنه توجه کنید، نشون نمیدم... برام مهم نیست هیچی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد