در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

551

پنجشنبه که رفتم دیدم که واقعا حالش خوب نبود... اصلا  خوب نبود... بی حال و مریض...

کلاس هنرجومو برگزار کردم و منتظر نشستم تا نوبتم شه. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی بیرون منتظر نشسته بودن... طبق معمول حد.یث هم بود...

بعد از کلی که رفتم تو به جای من اون خیلی احوالپرسی کرد جوری که مونده بودم چی بگم و تا من جواب کوتاهی دادم شروع کرد از خودش گفتن که با دوستش بیرون بوده و دو ساعتی تو ماشین بودن و بعد فهمیده دوستش سرما خورده که دیگه دیر شده بوده... 

با خنده هم حرف میزد... همش به نظرم میومد که یاد پیام صبحم افتاده که در جواب اینکه گفت "مریضیش هنوز پنهانه ولی دارتش" گفتم "کاملا معلومه!"

حال احسان رو هم خیلی پرسید و گفت خیلی سلام برسونید...

خوندم... بد هم نبود خیلی... پرسید درس جدید بدم یا همینو می خونی؟ گفتم هر جور خودتون می دونید و درس جدید داد... 

گفت احتمالا کلاس شنبه مو کنسل کنم... و همینم شد... حالش اصلا خوب نبود و دروغ چرا از قبلش من باز حس می کردم خوب نیست... نمی دونستم چی ولی می دونستم یه چیزیش هست...


خوبم... دارم می گذرونم ولی تو دلم غوغاست... همین چند شب پیش گفتم خدایا من فقط توجه و  محبت اینو می خوام... 

سرکار اوضاع حسابی قاطیه و هیچی معلوم نیست... هیچی هیچی... 

دیشب مامان گفتن یه خانومی زنگ زده برای پسرش... طرف پنجاه سالشه... اولش خنده م گرفته بود... ولی بعد دلم گرفت... خیلی گرفت... 

دل من کجاست؟ من اجازه دارم همچین چیزی رو بخوام؟... خدایا برای همه چی کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد