در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

549

زندگی... چیز غریبیه... و واقعا هر روز بیشتر از قبل می فهمم که گذشتنش بهترین چیزیه که در کنار بودنش وجود داره...

پنجشنبه و جمعه بی نهایت بدی داشتم... دیگه نمی خوام حتی ازش یادی کنم... چون هر دو جنبه مهم زندگیم یهو با هم تهدید شده بود و این خیلی برام سخت بود...

دیروز بعد از کار راه افتادم برای کلاس... خوب تمرین کرده بودم هر چند بازم اون نتیجه ای که می خواستمو نگرفتم... گفت خوبه و میانه ها خوب شده اما نمی دونم چرا فقط تو همین درس اوج رو بد میرم... چون چند باری هم بهم گفته اوجم خوب شده... بهش گفتم من چیزایی رو که میگید کامل متوجه میشما ولی باور کنید یه وقتایی اصلا نمیشه یعنی حنجره م اصلا یاری نمی کنه با وجودی که می دونم باید چیکار کنم. گفت خوب خود ما هم همینجوریم. یه وقتایی نمیشه دیگه...


وقتی رسیدم اموزشگاه حد.یث نشسته بود... همین شب قبلش باز عکسش رو تو این.ستا با اون پسره دیدم کنار هم... خوب دیگه حتما طبیعیه و من نمی فهمم...

رفتم رو یکی از مبلها بشینم که صدای سه تار مریضی توجه مو جلب کرد. برگشتم سمت صدا که دیدم خودشه که تو اتاق تاریک تاریک نشسته و داره ساز می زنه... ساز صدای خوبی نداشت... سلام کردم و بین زدن جواب داد... یه کم که نشستم صدام کرد... سرم پایین بود، بلند شدم برم سمت کلاس و تو راه به حد.یث گفتم شما نمیرید؟ با لبخند گفت نه شما برید... (هعی روزگار...)

وقتی رفتم تو بلند شد و سوییشرت و شالشو با خودش برداشت و من که قدم گذاشته بودم تو تاریکی کلاس کاملا بی نور گفتم روشن کنم؟ و همزمان کلید برق رو زدم... لحظه آخری که داشت از کلاس می رفت بیرون دیدمش که چقدر ژولیده و آشفته ست...

نمی دونم چرا ولی به خود خدا قسم نه الان که جریان رو فهمیدم واقعا از پنجشنبه آخر شب خیلی خیلی واضح حس می کردم حال خوبی نداره...

من نشستم و یکی از پسرا رو فرستاد و بهم گفت گرم کنم تا بیاد. خیلی طول کشید تا اومد. وقتی وارد شد دیگه کاملا تو نور چهره ی داغونشو می دیدم... و این چیزی ورای ظاهر همیشگیش بود... 

ایستاده بودم و احوالپرسی کرد. پرسیدم شما خوبید؟ و همین شد شروع چند دقیقه درددل ناباورانه... 

گفت راستش نه... و ادامه داد... این چند روز مشکلی برای خانواده م پیش اومده... یعنی خانواده که نه یکی از دوستای خانوادگیمون... دوست برادرم ش.ع.یب. با هم تو یه ماشین بودن تصادف کردن، اون مرده و ماشین مچاله شده ولی داداشم به طرز معجره اسایی زنده مونده... حال همه بده... مثل خود برادرم بود... همش خونه ما بود... مامانم انگار که پسرش باشه... خواهرام برادرام انگار برادرمونو از دست دادیم... بسکه خوب بود و همه دوستش داشتن تو شهرمون الان انگار عزای عمومیه! حدود دو هزار نفر رفته بودن تشییع. من نرفتم... نمی تونستم برم... می دونستم حالم بد میشه... دیدی بعضیا یه جورین که ادم اصلا باورش نمیشه یه روزی بیاد که نباشن! دوست شع.یبم همینجوری بود... 

گهگاهی دستشو می برد بین موهای بلند و درهمش و دسته های فرش رو که خیلی خیلی بلند شدن از مقابل چشمش کنار میزد... پشت سرش بخاری دیواری به فاصله خیلی خیلی کم ازش روشن بود و حقیقتا می ترسیدم موهاشو به آتیش بکشه... ولی غرق حرف زدن بود و من چیزی نگفتم...

ادامه داد حالا فردا عقد یکی از دوستای خیلی خیلی صمیمیم هست و اصرارم داره برم، بهش گفتم واقعا نمی تونم فلانی مرده! بعدشم شما که دو ماه دیگه از هم جدا میشید بیام چیکار؟ ( بی نهایت به ازدواجای این روزا بد بینه).

خلاصه کلی از این ماجرا گفت و منم باهاش همدردی می کردم...

فدایی نبود... یه پسر دیگه براش چایی اورد... بین خوندن کمی از لیوان رو سر کشید و با خنده گفت توش چی ریختن! سم ریختن انگار! (منظورش شکر بود) بهش گفتم اینقدر چایی نخورید! قهوه بخورید. گفت قهوه خیلی سرده آخه! شمام اگه زیاد می خوری با عسل بخور مثلا! گفتم عسل؟؟؟!!! خیل بد میشه آخه! خودشو همینجوری بخورید بعدش یه چیز گرم بخورید... گفتم حالا قهوه می خورید؟ گفت از اون تلخاست؟ گفت آره گفت اره بده...

خنده م گرفته بود... نه به خاطر حال بدش... نمی دونم چرا؟ یه جوری بودم بعد از پنجشنبه تا حالا که فقط خودم می دونم... یه جور بد که الان با ادمی بدتر مواجه شده بودم و قطعا باید اروم می بودم... 

من که بین خوندن گرمم می شد. یهو دستاشو برد بین موهاش و بلند شد و چرخید سمت بخاری و گفت گرم نیست؟ واقعا تو دلم خنده م گرفته بود! گفتم والا من که چرا! مونده بودم شما چه جوری نشستید! 

این جلسه خودم که راضی نبودم ولی چیز خاصی نگفت و درس جدیدم داد که البته یادم رفته چیه... قراره برام بفرسته... 

بعد از من گفت بقیه بیان داخل... آزی و حد.یث و دو تا دختر دیگه... یه کم با ازی حرف زدم و بعدش رفتم...

شب به ازی پیام دادم برای شمام روضه خوند؟ گفت نه! چه روضه ای...

آخر شب به خودش پیام دادم و حالشو پرسیدم... صبح جواب داد...

رفتن فامیل خودمون و ماجرایی که دیروز برام گفت باعث شد این کارو بکنم... که واقعا دنیا هیچ ارزشی نداره! اگه دلت میگه احوالشو بپرسی بپرس. مهمم نیست کی چی فکر می کنه... واقعا هم همینطوره... اون فارغ از هر مساله ای تو رو محرم دیده و درددل کرده... پس حالشو بپرس... فقط همین... شاید تو این شرایط که تنهاست یه مرهم کوچولو باشه و حتی برای خودت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد