در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

552

بین هفته یکبار حالشو پرسیدم و خوب جواب داد... همزمان مریم تو گروه پرسید و جوابشو نداد...

چهارشنبه شب پیام داد تو گروه که هنوز خوب نشده و کسی سر کلاس ازش تقاضای خوندن نکنه! نمی دونم والا مردم میرن کلاس که زیارتش کنن پس؟! خوب باید بخونه دیگه! 

تمام طول هفته صدام خش داشت و شکستهای زیادی تو صدام اتفاق میفتاد... درسته که درسم بالا بود ولی قبلش خوب گرم می کردم... 

وقتی پیامشو تو گروه خوندم به خودم گفتم دیگه ازش نمی پرسم... این یعنی اینکه کلاس من رو هم این هفته نمی خواد شروع کنه... 

این پنجشنبه خونه بودم و بعد از مدتها اونقدر سرکار و مسائلش بهم فشار اورده بود که خونه بودن برام لذت بخش بود... نسبت به خیلی چیزا بی حس و بی تفاوت شدم و این با چیزی که همیشه می گفتم خیلی خیلی متفاوته... واقعا برام مهم نیست چی پیش بیاد و ای کاش ما آدما قبل از اینکه به اینجا برسیم همه چیزو به خدا می سپردیم... نه اینکه این همه اذیت شیم و سختی بکشیم تا برسیم به جایی که ببینیم دیگه کاری از دستمون بر نمیاد اون وقت تسلیم شیم و بگیم حالا همه رو می سپرم به تو... کاش از اول تو همه چیز توکل می کردیم... ولی خیلی سخته...

پنجشنبه زود راه افتادم که خیلی معطل نشم که اخرشم شدم... گفتم ارسلان هم زود بیاد که اونم وقتی رسیدم پیام داد که دیر میاد... 

از همون پایین پله ها صدای خوندنش میومد! تو دلم گفتم خوب که گفت نمی خونم!

فدایی مثل همیشه کلی مسخره بازی درآورد...

هنوز به چهره ش با موهای کوتاه و ته ریش عادت نکردم... بیرون که نشسته بودم دیدم سرکلاس حدی.ث صدای سه.تار میاد... یه کم چندشم شد که چرا براش ساز می زنه... ولی ضعیف تر از اونم که حتی تو دل خودم شکایتی بکنم...

خیلی طول کشید تا نوبتم شد برم سرکلاس... یه بارم مجبور شدم نوبتمو بدم به یکی که عجله داشت...

قبلش که رفتم یه اقایی اومده بود از شهرستان که داشت برای شروع باهاش هماهنگ می کرد که دوهفته یه بار بیاد کلاس و اونم داشت روند کار رو براش توضیح میداد... بین صحبتاش گاهی منو هم قاطی می کرد... حتی وقتی فدایی اومد ازش پرسید چیزی بیاره اشاره کرد دو تا لیوان و نبات بیاره...  یه بارشم گفت همین خانم سین رو می بینی الان به راحتی بیست تا گوشه رو می تونه بخونه چون تصنیفهای سختی کار کرده...

سری بعد که رفتم تو تکیه داده بود به صندلی و داشت ساز میزد... دلخوری کلاس حد.یث از یادم رفت... کلی ساز زد و من برای اینکه متوجه شه محو ساز زدنش نیستم کمی خودمو رو صندلی جابجا کردم تا مثلا دستاشو ببینم که با این حرکت من کلی خندید... گفت آها!!! از اون لحاظ دستامو می بینید! چطوره؟ می تونم ردیف بزنم؟ من کمتر یک ساله دارم می زنما! و گفت سوال دارم ازت ولی می ذارم سرکلاس می پرسم... (فهمیدم تصمیمش جدیه برای اومدن...) یه گوشه زد و ازم پرسید که رک گفتم نمی دونم... گفتم زدم همه رو ولی چیزی تو ذهنم نمونده... خواست سازو بذاره کنار گفت خلاصه روزی هفت هشت ساعت ونگ ونگ میکنم... کلی هم از احس.ان پرسید که چیا می زنه و پیش کیا کار کرده و چقدر وقته می زنه...

خوندم... قبلش گفتم صدام خش دار و پر از شکست شده. پرسید سرما خوردی؟ گفتم نه، وقت خوندن که صدام می گرفت اشاره کرد که یعنی خلط حلق داری؟ گفتم نه... ولی وقتی خوندم گفت خوب سرما خوردگی تو صدات مشهوده...

تازه فهمیدم مریضم و خودم نمی فهمم... چون مثل خیلی چیزای دیگه مریضمم بروز پیدا نمی کنه... 

کمی که خوندم بهتر شد... بهش گفتم راضی نیستم... گفت چرا بهتر شده... گفت خواننده های زن بالا رو فال.ستو می خونن و اسم اورد و گفت ولی تو داری بالا رو اینجوری درست می خونی! حجم و عمق صداتم خوب شده...

درس جدید رو گفت و یادداشت کردم...

بیرون یه بار حد.یث فدایی رو برد که خوراکی بخرن... کلا میاد و می مونه... این کارش به نظرم زیاده روی بود ولی به من ربطی نداشت... حتی گفتم شاید با هم دوست شدن... تا این حد تسلیم شدم و ساکت...

تا دیشب که مجدد اعلام کرد به هر کی هم گفتم دو بار تو هفته بیاد دیگه نیاد به هیچ وجه اگر لازم بود خودم اعلام می کنم...

به من که گفت به خاطر اتفاقهایی که افتاد حتی یکبارم نشد برم... جز حد.یث هم کسی تو ذهنم نیست که هر دو روز بره... یه پسره بود که نمی دونم البته ولی حس می کنم منظورش حد.یث بود... چون بعد از گفتنش دیگه هیچ حرفی نزد و دوباره خفه شد...

یه کم خوشحال شدم... نمی دونم چرا... هر چند تو مسیر تغییراتم دارم قبول می کنم اون... بگذریم... باید بگذرم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد