در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

538

صبح جدای از اینکه تو گروه اعلام کرد عصر دیرتر میاد به دختر هم شخصا پیام داد که فلان ساعت بیا...

دختر اروم بود... رفت... وقتی رسید دید آ.زاده هم هست... همراهش رفت تو کلاس... غیر از اونا حد.یث و یه اقای دیگه هم بودن... 

اتفاقای عجیبی افتاد که دختر هنوزم بعد از گذشت چندین ساعت نمی تونه درکش کنه...


بین کلاس یکی از همکارای دختر زنگ زد و دختر سریع گوشیشو برد بیرون کلاس و حرف زد و برگشت... در زد و آروم وارد شد و این شروع ماجرا بود...

تا قدم گذاشت تو کلاس شنید که حرف در مورد س.ن.توره. آزاد.ه گفت بیایید سنت.ور زنمون هم وارد شد. و مرد با خنده پرسید سن.تور زن؟ کی؟ 

آزی: بله دیگه خانم سین س.نتور می زنه... چه جالب که همزمان با بحثمون وارد شد!

مرد: واقعا؟

دختر: بله

مرد: جدی؟! چند وقته؟

دختر: دوازده ساله...

مرد: دوازده سااااااال! واقعا؟! پس باید حرفه ای باشی دیگه! اصلا چرا اومدی آواز وقتی این همه ساله س.نتور می زنی؟ البته شوخی می کنما... حتما ردیف هم زدی!

دختر: بله دو تا

مرد(با خنده): دو تا! یه جوری میگی دو تا مثل کسی که ازش می پرسن چند تا پفک می خوای؟ میگه دو تا...

 همه خندیدن و دختر هم خندید. منظورش این بود که کار کوچیکی نیست و تو به این راحتی می گی دو تا...

مرد: شوخی می کنما... یه وقت ناراحت نشیا من باهاتون راحتم و می شناسمتون که اینجوری حرف می زنم.

دختر: راحت باشید

مرد(در حالی که نقش دختر رو در کلام ایفا می کرد): کجا منو می شناسی؟ که میگی راحتم! من راحت نیستم و خندید...

دختر: نه اختیار دارید راحت باشید...

مرد(یهویی و بی مقدمه در مقابل همه): مگه چند سالته شما؟

آزی: ای بابا آقای م... این چه سوالیه؟

دختر(خیلی راحت و آروم): سی و هشت سال...

مرد درحالی که بهت زده شده بود و کاملا شوکه! مثل برق گرفته ها سرشو به دختر نزدیک تر کرد و پرسید: چند؟

دختر: سی و هشت  سال

مرد: سی و هشت؟ داری با من شوخی می کنی؟

دختر: نه شوخی نمی کنم

مرد: ازدواج که نکردی که؟!

دختر: نه...

آزی(با خنده حرف رو ادامه داد): چرا ازدواج نکردی خوب؟!

مرد: یعنی همسن خانم آزی هستی؟

دختر: بله تقریبا

مرد: همکلاسی بودید؟

دختر و آزی با هم: نه یه مدت همکار بودیم...

و مرد تو ذهنش کنکاش می کرد...


مرد که دید انگار خیلی در حضور دیگران پیش رفته گفت: خوب همون دیگه راز جوونی و شادابی و انگیزه و  حال خوبت همینه که ازدواج نکردی. اگر درگیر زندگی و بچه و پختن غذا و این چیزا بودی به این کارا نمی رسیدی! والا حتی اونایی هم که  ازدواج کردن و میگن خیلی خوشبختیم بازم راحتی مجردها رو ندارن... و دیگه با همین جملات بحث رو تموم کرد...

دختر حتی همون موقع هم پتکی رو که به سرش کوبیده میشد حس می کرد... اینایی که میشنید براش راحت نبود... 

مرد(رو به همه و از جمله آزی): واقعا خانم سین دختر خوب و با شخصیت و پیگیر و پرتلاشیه و خیلی جدی میگیره درس رو و کارش عالیه...

مرد کمی بعد با تاکید بر اینکه بچه آخر یه خانواده ده فرزندی روستاییه و سی- سی و یک سالشه در مقابل همه از خودش و خانواده ش و سختی زندگیش تو بچگی گفت...

مادری که تو سن چهل و دو سه سالگی اونو به دنیا آورده و به خاطر شرایط سخت زندگی مجبور بوده سالها یه مغازه رو هم اداره کنه... مادری که تو سن هفت سالگیِ مرد پنجاه ساله بوده و هر روز نیم ساعت راه می رفته تا برسه به مغازه پارچه فروشی و سیگار هما می کشیده و بعد بر می گشته خونه و غذا ساده ای می پخته و بعد از خوردن ناهار نیم ساعتی جلو افتاب می خوابیده و باز می رفته مغازه تاااا شب! و مرد چندین سال شاهد این روند بوده و چند سال رو با یه کفش سر می کرده ولی الان بابت سختیهایی که کشیده خوشحاله و نتیجه شو داره می بینه و اگه به جایی رسیده نتیجه همین سختیهاست...

مرد گفت شماهام مثل خواهرام یعنی دوستام هستید که بهتون میگم...

دختر تمام وقت کلاس تنش آتیشه... کاغذ شعرشو دستش گرفته و خودشو باد می زنه...

مرد به اینکه وای خانم سین هم که مثل همیشه گرمشه اشاره می کنه و آزی میگه که این تو برف زمستونم یه لباس نازک می پوشه... 

و جایی از صحبتها مرد میگه: خانم سین پاییز فصل شماست... پاییز فصل شماست... انار... اب انار زیاد بخور هم برای خودت خوبه هم برای صدات... پاییز فصل شماست... آب انار دوست داری؟ 

دختر: آره خوب ترش باشه...

مرد(با خنده): ترششش! ترش باشه دوست داری...

ولی پاییز فصل شماست... خیلی برات خوبه...


مرد پشت به همه رو به بورد میگه: شدم شبیه داع.شیا! فکر میکردم با این مو و ریش خیلی قیافه م هنریه ولی واقعا دارم میشم شبیه داعش.یا. البته خیلی بهم میگن بهت میاد

آزی(با خنده): استاد دخترا میگن یا پسرا؟

مرد: نود درصد دخترا و نود و پنج درصد پسرا. تا دو هفته دیگه موهامو با ماشین بیست می زنم و ریش و همه رو میزنم...

حدی.ث به طرز خیلی چندش آوری از پشت سر اشاره می کرد که وای اینجوری خیلی گوگولیه! کاش کوتاه نکنه!


آزی کم کم اماده میشه بره و مرد از کیمی می خواد که اگر خودش می خواد تو جمع بخونه اگرم نه که تکی و وقتی کیمی میگه هر جور شما بگید میگه به من کاری نداشته باش من بعضی وقتا برای اینکه تو جمع مشکلی نداشته باشید بهتون میگم بخونید، خانم سین! منظورم شما هستیدا!

دختر(با خنده): اصلا نشنیدم چی گفتید!

مرد(با خنده): آهان که نشنیدی چی گفتم...

دختر کوچولوی هفده ساله از راه مدرسه اومده کلاس و مرد بهش میگه از حس و حالت خوشم میاد و دختره کمی ناز می کنه و مرد میگه منظورم اینکه که حال خوبی داری خدا ببخشدت به پدر و مادرت و.... بعد از چهل سالگی هم به شوهرت... البته اگرم خواستی زودتر ازدواج کن ولی بذار بعد از چهل سالگی...

کمی بعد مرد و دختر میرن تو یه کلاس دیگه که دختر بخونه... کلاس گرمه... خیلی گرمه... 

وقتی مرد میاد دختر همراه با کاغذی که شعر رو روش نوشته یه بسته قهوه فوری کوچیک در میاره و به مرد میگه اگر خسته اید قهوه میخورید؟

مرد: زیاد اهل قهوه نیستم (در همون حال بسته کوچیک دست دختر رو نگا می کنه) از این تلخاست؟

دختر: بله 

مرد: زیاد قهوه می خوری؟

دختر: نه زیاد روزی یکی

و در همون حال بسته کوچیک رو به مرد میده و میگه بخوریدش تا شب سرحال هستید...

دختر یکی دوبیت می خونه و دیگه گرما کلافه ش می کنه...

مرد بلند میشه و کولر رو روشن می کنه و این صحنه همیشگی برای دختر تکرار میشه... مرد به دریچه کولر ور میره و مسیر باد رو تا مقابل دختر همراهی می کنه و بعدش ادامه میدن...

بین خوندن به دختر اشاره می کنه که کاغذ شعر رو بهش بده و تا اخر کاغذ دستشه و از روش می خونه...

آخر کلاس هم از دختر اجازه می گیره و پایین همون کاغذ چند تا نکته یادداشت می کنه و میگه ببخشید خط من به قشنگی خط شما نیست...

درس جدید رو همونجا براش می فرسته و وقتی دختر میگه شاید خوندنم تو خونه با اینجا فرق داشته باشه مرد میگه: چرا صداتو برام نمی فرستی؟ یه شب در میون بفرست من همه رو چک می کنم و بهت میگم...

و خداحافظی و دختر که تو تاریکی شب می دونست که با این اتفاقا چی در انتظارشه...

گیج و گنگ و با حال خراب راه میفته... یک ساعت بعد خونه ست... تمام راه رو نفهمیده چه جوری طی کرده...

گذشته براش یه بار دیگه مرور شد... حا.مدم وقتی سن دختر رو ده سال پیش فهمید شوکه شد... و الان مرد... دختر دیگه نمی خواد... دختر درسته که دوست داشت تکلیف این قضیه هر چی زودتر معلوم شه اما شوک بدی بهش وارد شد...

دیدن بهت بی نهایت غریب مرد تو ذهنش سوال بزرگی ایجاد کرده...

مرد داره تحلیل می کنه یا با این بهت آشکار به فرض تصورات احتمالیش همه رو از ذهنش خط زده؟

دختر یه بغض خیلی خیلی سنگین داره....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد