در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

541

ننوشتم دیگه اما جلسه قبل که رفتم همه چی خوب بود... خیلی خوب... کلی وقت گذاشت... حدود سه ربع ساعت و هی اصرار می کرد که بازم بخونم... 

خوب بود... قبل از رسیدنش محسن زودتر اومد و ناخوداگاه رفتم سمتش که در مورد م.ی.وز حرف بزنم. خیلی مشتاقانه قبول کرد و شرایط رو پرسید... ولی با اون حرفی نزدم در موردش.

دیروز یکی زنگ و گفت مهدی معرفیش کرده و می خواد شروع کنه... اولش اصلا ذهنم نرفت سمت اونجا. اون یکی اموزشگاهو معرفی کردم ولی اینقدر دختره چونه زد که یهو یادم افتاد می تونم اونجا هم ببرمش. شماره محسن رو نداشتم. به اون پیام دادم که شماره بگیرم ازش. خیلی خوب و مودبانه و دلچسب جواب داد و شماره رو برام فرستاد. به محسن زنگ زدم و گفتم یه مورد پیدا شده بگم شنبه بیاد؟ قطعا جوابش نه نبود و خیلی هم خوشحال شد... یه هنرجو هم تو این اوضاع یه هنرجوئه! خلاصه اینکه جناب استاد! خان! ببعی! آقا! مرد! از شنبه با هم همکار هم میشیم... البته به شرط اینکه دختره بخواد ادامه بده...

چقدر حسهام تغییر کرد تو این دوهفته... چه چیزایی که از سرم گذشت... خدایا شکر بابت همه چی... واقعا شکر... من همه چیزو به تو می سپرم...

این وسط اون پسره باز پیام داد که خواهش می کنم جوابمو بده من می تونم بهت فکر کنم؟ خیلی به هم ریختم ولی فرداش علی رغم میلم جواب دادم که دیگه ادامه ندید...

کاوه هم رسیده به اوج محبت! یه جوری به من و لباس فرم جدیدم خیره شده بود که واقعا تابلو بود و بعد هم طاقت نیاورد و سرکلاس به زبون آورد! ضمن اینکه وقتی بهش گفتم دیگه اخرای کلاسشه اصلا خوشحال نشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد