در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

555

یکشنبه هفته پیش بود که تو گروه اعلام کردن پدرش فوت کرده... راستش حتی برای منم شنیدنش سخت بود... 

خوشحال شدم که روز قبلش احوالپرسی کرده بودم...

بچه ها بعضیاشون تو گروه گفتن که می خوان برن پیشش شهرستان... حدس میزدم اینکه حد.یث هیچ عکس العملی نشون نداد حتما خودش تنهایی دست به کار شده...

مثل همه تو گروه یه تسلیت ساده گفتم اما واقعا توان اینکه بخوام بهش زنگ بزنم رو نداشتم... چند روز بعدش پیام دادم و گفتم که نتونستم بهش زنگ بزنم و صمیمانه تسلیت گفتم و اونم خوب جواب داد...

کلاس پنجشنبه هم برگزار نشد ولی من رفتم و اولین باری بود که من تو اموزشگاه بودم برای دقایقی و هیچکس جز من نبود... یه حس خاص و عجیب بود... و من همچنان بی حسم بهش...

جمعه پیام داد تو گروه و از همه تشکر کرد چه کسانی که پیام دادن چه کسانی که حضوری رفتن! فهمیدم حدسم درست بوده و دختره کا رخودشو کرده...

اما کلاس دیروز برگزار شد... خوشحالم که روز من نبود چون تازه از شهرستان می رسید و قطعا هنوز تو حال و هوای اونجا بودو حال مساعدی نداشت... تا هفته دیگه چی پیش بیاد خدا می دونه...

تو این مدت دو تا شعر گفت که تو اینستا و گروه گذاشت و نشون میداد که چه حال پریشونی داره...

اون خواستگاره باز پیداش شد... مادرش تماس گرفت و شماره منو گرفت... خود پسره هم پنجشنبه وقتی از اموزشگاه بعد از کلی پیاده روی برگشتم خونه زنگ زد و یه کم حرف زد و گفت شماره مو سیو کنید که عکسمو ببینید و قرار شد منم عکس بذارم پروفایلم... راست میگن اصلا بهش نمیومد سنش پنجاه سال باشه! گفت زنگ میزنه که قرار بذاره همو ببینیم اما من بعید می دونم این اتفاق بیفته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد