در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

694

از یه خواب سنگین بیدار شدم انگار...

یه کم هنوز گیجم ولی می دونم که خواب بود و الان  بیدار شدم...

تو این خواب همه چی با هم بود... خوشی بود... تجربه های جدید بود... نگرانی بود... ترس از این بود که مبادا خوشیها خواب باشه... 

ولی هر چی بود این مدت یه رنگ دیگه داشت... من تو همه ی عمرم این شش ماه رو فراموش نمی کنم... هه... شش ماه... دقیقا معادل یه خواب زمستونی... که تو داغترین تابستون عمرم اتفاق افتاد...

همه چی رو اما قبل از بیدار شدنم خدا اماده کرد... همه جوره مهیا کرد من رو... گنجایشم بیشتر و بیشتر شد... مدتها بود که خودمم می دونستم امادگی خیلی چیزا رو دارم... می دونستما اما باور نمی کردم اینقدر ظرفیتم رو بالا برده باشه... الان حیرانم... بیشتر از حال خودم تا اتفاقی که افتاده...

قبل از بیدار شدن روحم به پرواز دراومده بود... یه حس خوشایند داشتم که قابل توصیف نیست... که با همه ی حالهای متفاوت گذشته فرق داشت... چی بگم که نمیشه گفت...


از خواب بگذریم که این چند ماهه مفصل نوشتمش... برسیم به اصل داستان... اینکه راسته یا دروغ!... چقدرش حقیقت داره و چقدرش نه!...چرا هر چی دیدم و شنیدم این مدت (حالا شنیدن به کنار، چیزایی که خودم دیدم) خلاف همچین چیزی بود!... و اصلا دلیل گفتنش به من چیه؟ و خیلی چراهای دیگه رو بگذریم...


من شدم مادرش... شدم مادر عشقم... 

شنبه آخر شب بود که بهم پیام داد و شروع کرد گفتن... 

سین محرمم بودی که گفتم... نتونستم نگم... 

گفت با کسی بوده چند سال و به هم خورده... بدم به هم خورده... 


من فقط شنیدم و دلداریش دادم... 

خوب حتما چیزایی که جور در نمیاد که کمم نیستن به خاطر اینه که همه چیز تو خواب گذشته... 

دنبال پیدا کردنش نیستم...

فعلا همین...


حالم خوبه و از این خوب بودن متعجبم... اگر معجزه نیست پس چیه؟!...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد