در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

688

می گذره...

همونجوری...

و این خوب نیست... اینجور گذشتن اصلا خوب نیست... اگر قرار باشه فقط بگذره بی اینکه اتفاق خاصی بیفته خوب نیست...

فکر می کردم حالا که تو آسمون سیاه زندگیم همچین ستاره ای درخشیده و محالی ممکن شده که بعد از عمری به کسی که دوستش دارم طی جریاناتی خارج از کنترل خودم نزدیک شدم نتیجه ش هم متفاوت خواهد بود... 

بله ما نزدیک شدیم... خیلی نزدیک... ولی وقتی نمی دونم کجای زندگی هم هستیم هیچ فایده ای نداره... شاید برای اون جایگاه من مشخص باشه... دوست باشم براش یا رفیق یا محرم یا استاد یا شاگرد یا هر کسی... اما اونی که می خواستم باشم نیستم... من به نتیجه  ای که می خواستم بعد از پنج ماه نرسیدم... به نظرم دیگه کافیه... خواب و خیال و حرف و حدیث و دیدن نشونه های بی معنا و مفهوم بسه... واقعا بسه... و اینا رو در حالی دارم میگم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده... همه چی هم خوبه... جز نتیجه... البته نتیجه مدنظر من!...

خسته م... در اولین فرصتی که هوا مناسب شه میرم سفر... 

هنرجوی جدید دارم... کی؟ شلغم...

ماجراش مفصله... 

فهمیده بود که شیخ با من دوره گذرونده... اولم که هنوز درست و حسابی نفهمیده بود و فقط یه بوهایی برده بود ازش خواسته بود با هم بیان کلاس پیش من! و می خواست که من برم دفتر...

ولی من زیربار نرفتم... بعدشم شیخ بهش گفت که دوره شو با من گذرونده و میومده دفتر داداشم... و خودشم ازم خواسته بوده به کسی چیزی نگم...

این بود که مصمم شد بیاد اموزشگاه کلاس... من که هدفشو می دونم... ولی همه ی تلاشمو کردم و موفق هم شدم که کلاسش رو به گونه ای برگزار کنم که انگار یه هنرجوی عادیه و چنان ذهنیتی ازش ندارم...

این هم از این...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد