-
65
چهارشنبه 23 بهمن 1392 11:31
نمی دونم چی در راهه. فقط اینو می دونم که به قول خودش به شرط حیات! فردا عازمم. یه جور دلشوره دارم که جدیده. شایدم به خاطر قاطی شدن چند جور دلشوره ست! هم دلشوره و استرس امتحان هم دلشوره ی رودررویی باهاش بعد از چند ماه اونم با این همه اتفاق! البته من می گم اینهمه اتفاق شاید واقعا هیچی نباشه و من اشتباه کردم. اَه! لعنت به...
-
64
سهشنبه 22 بهمن 1392 20:31
حسابی دلم برای سفرهام تنگ شده. تابستون گرم و من و یه کوله پشتی و جاده و حدود 24ساعت تنهایی و با خودم بودن... این سفرا برای من خیلی چیزا داشت. بزرگترم کرد. خودمو بیشتر به خودم ثابت کرد. الان که فکر می کنم این جلسه آخر باشه دلم می گیره. شاید دیگه فرصت سفرهای اینجوری برام پیش نیاد. از هر چی بگذرم بعد از اون اتفاقها این...
-
63
سهشنبه 22 بهمن 1392 20:28
همیشه هم معنی دور موندنا این نیست که دو نفر مناسب هم نیستن. یه وقتایی معنیش اینه که یکی از اونها خیلی قوی تره. قوی تر از نفر سومی که حسابی به این رابطه نیاز داره. شاید اون زن خیلی بیشتر از من بهش نیاز داره. شاید اون زن به تنهایی از پس زندگیش بر نیاد اما من بتونم. شاید اون زن شرایط تنها زندگی کردنو نداره و من دارم....
-
62
دوشنبه 21 بهمن 1392 11:15
امروز صبح هم وقت دکتر داشتم هم مشاوره. خداروشکر اوضاع بهتره و دکترم هر سری داره قرصهامو کمتر می کنه. شری جون حرفای جالبی می زد. باز تاکید کرد که رفتارهای آقای میم اصلا عادی نیست. اما بهم گفت بشین و برای خودت یه الگوریتم بساز و همه چیزو پیش بینی کن. گفت این جلسه چون جلسه آخره هر اتفاقی ممکنه بیفته و تو همه چیزو پیش...
-
61
یکشنبه 20 بهمن 1392 19:34
جواب استخاره نیومد. خودم حسابی کلافه شدم دیگه. زنگ زدم. جواب نداد اما بلافاصله خودش زنگ زد. وقتی گفتم دفتر نمیام خیلی تعجب کرد. برام یه چیزایی رو توضیح داد. نمی دونم متوجه دلیل حرفم شد یا نه. فکر کنم نشد چون باز آخرش گقت چرا گفتی نمیام؟ حس آدمی رو دارم که سیلی محکمی خورده. شاید لازم بود امروز صدای اون زن رو بشنوم. تا...
-
60
یکشنبه 20 بهمن 1392 13:42
نمی دونم حکمت خدا چیه. بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. چند بار که زنگ خورد یه خانومه گوشی رو برداشت! خیلی هول کردم! خانومه گفت گوشیشو جا گذاشته و بیرون رفته. خوب حتما زنش بوده دیگه. خیلی ذهنم درگیر شد. بعدش مامان زنگ زدن که برات استخاره گرفتم که بری دفترش یا نه ولی هنوز جواب...
-
59
یکشنبه 20 بهمن 1392 09:09
نمی دونم چرا مدتیه از خواب که بیدار میشم همه ی تنم خیسه. از این حالت خوشم نمیاد. خودم می دونم این روزا فقط ظاهر آرومی دارم. اما تو دلم غوغاست. نمی خوام به روی خودم بیارم. بهش مطمئنم اما می ترسم. دلم می خواد یه بار همه ی قانونهای نوشته و نانوشته زندگیمو بذارم زیر پا و به حرف دلم گوش کنم. اما هیچ وقت تا این حد جسور...
-
58
شنبه 19 بهمن 1392 11:48
خدا کنه جوری بشه که بتونم با آرامش برم. قرار شد مامان برای تنها رفتنم استخاره بگیرن. کاش رفته بودم و برگشته بودم.
-
57
شنبه 19 بهمن 1392 08:38
روز به روز بیشتر ازش بدم میاد. نمی دونم چرا بعد از نماز صبح یادم افتاد بهش و در حالی که پتو رو می کشیدم روم بازم تو دلم ازش متنفر شدم... نقشه هام به باد رفت. دختر دایی خودش این هفته داره میاد. یعنی نمی تونم رو بودنش و اومدنش حساب کنم. باید یه فکر دیگه بکنم. تنها رفتن واقعا به صلاح نیست...
-
56
جمعه 18 بهمن 1392 21:02
خدا کنه حسم همینجوری بمونه. اسمش سرکوب کردن یا هر چیز دیگه هست نمی دونم اما حس خوبیه. قصد اذیت کردن کسی رو ندارم. بعضی وقتا حتی به حس خودمم شک می کنم یعنی حس می کنم اگه حسی دارم صرفا به خاطر توجه اونه. یعنی توجه و محبت اونو که می بینم برام جالب و خوشاینده. نمی دونم اگه قضیه جدی بشه واقعا نظرم چیه. یه وقتایی به خودم می...
-
55
پنجشنبه 17 بهمن 1392 09:26
وقتی رسیدیم خونه لباسامو که عوض کردم ایستادم نماز خوندم. آخرای نمازم بود که گوشیم زنگ خورد. روی تختم رو نگاه نکردم اما چون چهارشنبه بود مطمئن بودم خودشه. سلام که دادم زود گوشی رو برداشتم. سلام علیک کردم. نمی دونم چرا وقتی حرف می زنه و اون همه مظلوم میشه و علی الخصوص وقتی احوال خانواده رو می پرسه خنده م می گیره. گفت...
-
54
پنجشنبه 17 بهمن 1392 09:03
دیروز عصر با مامان رفتیم دکتر. جالب بود که مامان فقط به خاطر من و اینکه به همکارم رو انداخته بودم برای وقت گرفتن اومدن. اما وقتی داشتیم از در مطب خارج می شدیم چهره ی خندون مامان رو با دنیا هم عوض نمی کردم. خداروشکر دکتر گفت عمل نیاز نیست و با همون دارو و ورزش خوب میشن. خیلی از عمل می ترسیدن. واقعا براشون خوشحالم....
-
53
چهارشنبه 16 بهمن 1392 09:38
امروز حال همکار محترم خوب نیست و از وقتی اومده داره غرغر می کنه. خدا تا ظهر رو به خیر بگذرونه! دیشب یه دور همه ی تمرینهامو انجام دادم. حدود دو ساعت طول کشید! می تونم بگم تقریبا مسلطم اما یه کم استرس دارم. خدا کنه به خیر بگذره و همه چی تموم شه. واقعا تحمل ندارم این فکرای بی سر و ته رو مرور کنم. کی می دونه چی میشه؟ کی...
-
52
چهارشنبه 16 بهمن 1392 08:47
قصه ی ح.ک.ی.م.ه برام شد یه تجربه و ترسم از همه چی بیشتر شده. هر چی یادم میاد به دختر بی زبون جیگرم آتیش می گیره. خدایا شک ندارم توش حکمتیه اما خودت هر چه زودتر جواب صبر ما رو بده. پریشب خواب دیدم یه جای شلوغ بودیم. مثل مهمونی. نمی دونم خونه ی خودمون بود یا نه اما یادمه بعد از غذا یه عالمه ظرف کثیف جمع شده بود و انگار...
-
51
سهشنبه 15 بهمن 1392 10:51
عموی یکی از بچه ها اومد آژانس. همدیگرو بغل کردن و گریه کردن. یه لحظه اشک تو چشام جمع شد. اما فقط یه لحظه... عموی بزرگم که از اینجا رفت... دومی که تو غربت مرد و سهم بابام از مراسمش فقط شد پارک کردن ماشین با فاصله دور از مسجد... آخری هم که همه ی زندگیمونو به هم زد...
-
50
سهشنبه 15 بهمن 1392 09:36
عجب آدمیه ها! من واقعا اهل شکایت کردن نیستم. حتی اگه موردی حقیقت داشته باشه. چه برسه به اینکه بخوام ایراد الکی بگیرم. اما چند روزه وقتی میام سرکار میزم واقعا کثیفه! یعنی یه دستمال معمولی روش بکشی سیاه میشه! حالا که بعد از چند روز اعتراض کردم جناب آقای نظافتچی بهشون برخورده و میگن من دیگه نمیام تمیز کنم! خوب به جهنم...
-
49
سهشنبه 15 بهمن 1392 08:45
دیشب وقتی یادم به ح.ک.ی.م.ه میفتاد مدام سعی می کردم از این قضیه درس بگیرم. مخصوصا من که از شرایط اون کاملا خبر دارم. سعی کردم امید الکی به خودم ندم و فکرای بی خود نکنم. کی می دونه حقیقت زندگی مردم چیه. کاش یاد بگیریم دل به هیچ نبندیم...
-
48
سهشنبه 15 بهمن 1392 08:36
دلم خیلی برای ح.ک.ی.م.ه سوخت، دیشب وقتی خبر رو بهم داد شوکه شدم! باورم نمیشد. من چون خودم تجربه تلخی داشتم دیگه تحمل این جور مسائل رو حتی برای دیگران هم ندارم. حتی در حد شنیدن! خیلی سخته آدم کسی رو دوست داشته باشه و خویشتن دار باشه و بعد از کلی امید یهو بفهمه طرف هم زن داره هم بچه! خدایا خودت بهش صبر بده و بهتر از اون...
-
47
دوشنبه 14 بهمن 1392 11:09
از صبح تا الان گیر حساب یکی از بچه ها بودم. الان یه لیوان چای سبز دستمه و دارم آروم آروم می خورمش. اینقدر این روزا درگیر حسهای متضاد می شم که حتی خودمم نمی تونم تحلیلشون کنم. یهو از رفتن بیزار میشم و چند دقیقه بعد مشتاق! دیشب خواب می دیدم بابا رسوندنم ترمینال. درسته زیاد وقت داشتم اما یهو یادم افتاد هیچی با خودم...
-
46
یکشنبه 13 بهمن 1392 10:58
امروز روزه م. الان حسابی خوابم میاد و خسته شدم. هم به خاطر کار هم به خاطر سر و صدای زیاد! یه کم آرومتر شدم. اما خودم می دونم همش به خاطر اینه که دارم میرم و علی رغم استرس یه جور نگرانی شیرین هم همراهشه... خدایا خودت همه چیزو به خیر بگذرون... واقعا نمی دونم چی در انتظارمه...
-
45
شنبه 12 بهمن 1392 11:09
دیشب خواب دیدم هنرجو داشتم و داشتم باهاش کار می کردم و با لذت بهش یاد می دادم. یه جایی بودم که وقتی خواستم بیام بیرون یه حیاط خیلی بزرگ داشت. اونقدر بزرگ که مثل یه باغ باشکوه بود. داشتم از پله ها پایین میومدم که ح رو دیدم که ویولن به دست پایین پله ها ایستاده بود. فقط دیدمش و تا متوجهش شدم رومو برگردوندم و از کنار پله...
-
44
شنبه 12 بهمن 1392 09:57
این روزها خانم سین با خودش فکر می کند اصلا هیچ حسی ندارد. بعد کلی خوشحال می شود و دعا دعا می کند که این حسش پابرجا بماند. خانم سین نمی خواهد درگیر حسی شود که دوام ندارد. نمی خواهد اسیر افکاری شود که سرانجام ندارد. خانم سین خودش می داند چقدر تنهاست. چقدر دلش مستقل بودن می خواهد. اما خوب حالا که شرایطش جور نیست نمی...
-
43
پنجشنبه 10 بهمن 1392 12:25
وای که چقدر امروز کار داشتم از وقتی اومدم تا همین الان پشت سر هم کار داشتم. البته دروغ چرا روزایی که کارم زیاده رو دوست دارم چون فکر و خیال کمتر میاد سراغم. یعنی وقتشو نمی کنم. دیشب خواب حامد رو دیدم. نمی دونم اصلا معنی داره یا نه. واقعا برام مهم هم نیست. دیدم که برگشتم آموزشگاه. سر کلاس و کنار دستش نشسته بودم. مثل...
-
42
چهارشنبه 9 بهمن 1392 11:24
امیدوارم هر اتفاقی بیفته بتونم با یه لبخند ازش بگذرم...
-
41
چهارشنبه 9 بهمن 1392 10:31
نه می خوام تو رو با اون مقایسه کنم و نه حس الانمو با گذشته... می دونی، گذشته خوب نبود... خیلی اذیتم کرد... ازم یه تیکه سنگ سرد و سخت ساخت... اما تو فرق داری. نمی گم بهترینی، نمی گم بی نقصی اما متفاوتی. نمی دونم راجع به من چی فکر می کنی و چه حسی داری. نمی دونم چه دیدی به من داری. نمی دونم در نظرت چه جور آدمی هستم. نمی...
-
40
چهارشنبه 9 بهمن 1392 08:58
واقعا نمی دونم چی شد که من تنبل تصمیم به این سفرها گرفتم... هنوزم باورش برام سخته که یهو تصمیم گرفتم هر هفته اینهمه راه رو بکوبم و برای سه ساعت کلاس این همه سختی بکشم. می تونم بگم جز تقدیر و قسمت چیز دیگه ای نبود... شاید باید یه جای خودمو نشون می دادم... شاید نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...
-
39
سهشنبه 8 بهمن 1392 11:03
نمی دونم عمر اینجا چقدر باشه. نمی دونم میاد روزی که اینجا رو برای دوستام علنی کنم یا نه. خدایا وقتی خوب فکر می کنم می بینم تو اون چیزی رو برام می خوای که بهترینه. اینو واقعا بهش ایمان دارم. هر چی یاد گذشته م میفتم بیشتر این مساله تو ذهنم جون می گیره. خوشحالم که به حرفم گوش نکردی. الانم دوباره اسیر شدم . نمی دونم شاید....
-
38
سهشنبه 8 بهمن 1392 09:14
این روز و شبا خیلی فکر می کنم. هم فکرای خوب و قشنگ هم فکرای اونجوری ... دلم نمی خواد بد فکر کنم اما همش میگم نباید این طور تصور کنم که اون با بقیه فرق داره هر چند می دونم واقعا فرق داره... تازه یه فرق خیلی بزرگتر هم داره و اونم اینه که متاهله و خودش صادقانه اینو بهم گفت... فکر می کنم این بار رفتنم می تونه خیلی شیرین...
-
37
دوشنبه 7 بهمن 1392 22:05
نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم من حق ندارم اشتباه کنم. فکر میکنم باید همیشه ساکت باشم و از احساساتم دم نزنم! آخه چرا! مثل اون دفعه که اونقدر سکوت کردم که منفجر شدم. وقتی همه چی برملا شد که آوار همه چی رو سر خودم ریخت و کار از کار گذشته بود. خوشحالم الان که اون اتفاق نیفتاد. حتی می دونمم همین یعنی اینکه خدا خیلی دوستم...
-
36
دوشنبه 7 بهمن 1392 11:13
زنگ زد. گفت بابت صبح ببخشید سر جلسه امتحان بودم. باهاش اوکی کردم برای عصر پنجشنبه 24م. بهش گفتم سایت هم چند روزه مشکل پیدا کرده و پیگیرش شدم و قراره بهم خبر بدن. تشکر کرد و گفتم در جریان می ذارمش. حالم اصلا خوب نیست. گفت از حدود 5شروع می کنه تا 8-8/5 شب. یاد روز آخر افتادم... اون پیاده روی دلچسب و بی دغدغه... از...