در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

394

راستش خیلی سخته...
دارم یه کتاب جالب می خونم که خیلی حسها رو تو وجودم بیدار کرده... برگشتم به کودکی خودم... به آستانه ی جوانی...
کاش هیچ وقت نفرتی بی صدا جای عاشقانه ای مطبوع را نگیرد...

393

* بعضی وقتا میشه که آدم اینقدر درد کشیده که دیگه درد براش درد نداره...
حال این روزای منه. دوست ندارم شرایط جوری پیش بره که هی بی تفاوت تر شم. اما داره میشه.
سر کار دیگه حرفاشون برام بی اهمیته و دیگه نمی خوام رفتارم باهاشون مثل قبل باشه. از مس.. و جه.. خیلی دلخورم. هشت نه ساله به احترام بزرگیشون هیچی نگفتم و سختی بیشتری تو کار تحمل کردم اما دیگه تحمل  این رفتاراشون برام سخت شده. یعنی داره بهم بر می خوره. ملاحظات قبل رو نمی کنم دیگه. اصلنم برام مهم نیست در موردم چی فکر می کنن. برن گمشن همشون.

* دیشب باز خواب م رو دیدم. انگار مریض بود و ما رفته بودیم خونه شون. همه بلند شدن که برن اما من گفتم می مونم تا ببینمش.

* پارسال خواب دیدم رحیم یه پسر گیرش اومده. اسمشم گذاشته سالار. فقط همین. چند ماه بعد گفت زنم حامله ست. بعدش گفت بچه پسره. بعدش گفت اسمشو می ذارم سورن و امروز گفت به دنیا اومده اسمشو گذاشتم سالار!

* دیشب چند تا عکس س.ن.ت.ور دانلود کردم. دلم داره پر میکشه. خیلی تنگ شده براش. الان حدود چهار ماهه رهاش کردم. صداش زخم میزنه به وجودم. اما دارم مقاومت می کنم... یکشنبه ک.ا.ت.ب می گفت چی شده که دیگه نمیای؟ گفتم یه سری کار دارم و الان نمی تونم بیام. گفت  کار؟! خبریه؟ به منم بگیا نکنه تنها بپری بگو منم بیام. خنده م گرفت... چقدر این جمله رو از زبون منشیهای اینجا شنیدم... چند نسل... کاش این قبلا بود. کاش قبلیه هیچ وقت نبود...

* دلم می خواد بحث خونه تموم شه. به جای اینکه حالمونو خوب کنه داره دلخوری ایجاد می کنه. ترجیح میدم فعلا اتفاقی نیفته. از این جو سنگین که از قرار حالا حالا ها هم خوب نمیشه بیزارم. چند شب پیش قلبم سنگین شد. دیدن چند تا صحنه واقعا حالمو بد کرد... ای خدا... همیشه بعد از یه بد بزرگ منتظر یه خوب هرچند کوچیک هستم. همیشه... خدایا بگم که هیچ وقت ندیدم؟! دوست ندارم اینو بگم. دوست دارم هنوزم امید داشته باشم...

* چه حسای عجیبی میاد سراغ آدم! از بعضی چیزا خنده م میگیره. الان حالم بده اما صبح پیاده اومدم. مسکن هم نخوردم. مگه چی میشه. فوقش درد میاد سراغ آدم دیگه! خوب بیاد. مگه تا حالا نیومده... ای خدا چه روزاییه. آهان یادم اومد. چقدر یکشنبه بد بود. حوصله ی مزخرفات صم. رو ندارم. همش حرف مفت میزنه. نمی دونم چرا این خل و چلا نصیب من میشن. کارش تمومه و بارها هم بهش گفتم که برای مابقی مسیر خودش باید تلاش کنه. اما اصرار داره بیاد کلاس. جالبه که پولم نداره! نمیتونم قانعش کنم. اما دلم می خواد به کل از اونجا کنده شم. کاش این سازه فروش می رفت...

392

هعییییییییییی
چرا این روزا این جورین؟!

391

نمی دونم چرا بعضی چیزا عادت میشه و بعضی چیزا نه. چیزای قدیمی که جای خود داره و توش بحثی نیست. اما در مورد چیزای جدیده که این برام عجیبه!
مدتها سعی کردم هر روز چای سبز یا بابونه یا گل گاوزبون بخورم.اما برام عادت نشد و لذتی هم از خوردنش نبردم. گفتم حداقل به خاطر خاصیتش بخورم اما بازم بهش عادت نکردم. گاهگاهی میرم سراغش اما اینکه برام بشه عادت همیشگی نشد.
بر عکسش قهوه. خیلی زود عادت کردم. اونم از نوع تلخش. تو این یازده سال سرکار نوشیدنی گرم نمی خوردم. اما مدتیه عادت کردم. نمی دونم شایدم بحث عادت نیست و نیازه...

شبا موقعی که تلویزیون می بینم گوشیمو می ذارم تو اتاق که حواسم پرتش نشه. پریشب وقتی رفتم تو اتاقم دیدم از م سه تا مسیج دارم. حتی نخوندمش. می دونستم چیز مهمی نیست. می دونستم دیگه هیچی مثل قبل نیست و خوب البته خودمم همینو می خواستم. بی خیال رفتم ظرفارو شستم و بعد اومدم سراغ گوشی. یکی دو روز قبلش پسورد سایتو ازم خواسته بود و براش اس ام اس کردم. یادم افتاد به روزی که سایتو بهم سپرد. آهان یادم باشه یه سری بزنم ببینم کاری کرده یا نه! خلاصه اینکه پسورد رو براش فرستادم. جوابی نداد اما دلیورش اومد. برامم مهم نبود. حالا مسیج داده بود که این یوزر نیمه یا پسورد؟ یه اشتباه تایپی هم داشت که اصلاحش کرده بود و بعدشم زده بود ممنون حل شد.
خوب حل شد دیگه چیکار کنم؟ چیزی جواب ندادم اما م.نصی گفت خوب نیست اینجوری یه چیزی بنویس براش. شد فردا ظهرش که دیروز بود. خیلی هم سرم شلوغ بود ( خواستم اینو هم بنویسم که الان دیگه دلم نمی خواد مرورش کنم) فقط در جوابش نوشتم اوکی.
خوب اینم از این.

الان رفتم سر زدم به سایت. به کل ترکوندتش! هم خودش باز نمیشه هم بخش مدیریتش!

390

* هیچ وقت از کار زیاد نترسیدم و نمی ترسم. اما به وضوح تواناییم کم شده. یادمه قبلاها حتی اونموقعهایی که خیلی از لحاظ روحی داغون بودم به شدت می تونستم کار کنم. هرچند اثراتشو روم می ذاشت و نه تنها روحی بلکه جسمی هم داغونم می کرد اما می تونستم کار کنم. اما حالا با وجودی که اون سختیها گذشته و تموم شده دیگه مثل قبل نیستم. مثل دیروز که از صبحش خیلی خوب شروع نشد. اما همون صبح به سرم زد دوباره زدنو شروع کنم. اما وقتی تا ظهر اون همه فشار روحی رو تحمل کردم دیدم باز دستم از کار افتاد و این وضع تا شب ادامه داشت و دیگه شب واقعا حالم بد بود.مثل کسی که سردیش شده باشه. در حالی که چیز سردی نخورده بودم. حال ندارم در مورد کار اینجا بحث کنم.

* می خوام با اون دختره تماس بگیرم تا س.نا.تو.ر رو برام بفروشه.

* پریروز بعد یه سال رفتم پیش ثری. روزی که دیدم تو ف.ب زده سالگرد ازدواجمه باورم نمیشد یه سال گذشته و من فرصت نکردم برم سراغش. هرچند همیشه رو گوشیم نت داشتم که برم پیشش. روز قبلش رفتم براش کادو گرفتم و باهاش هماهنگ کردم و رفتم پیشش. چقدر خاطره برام زنده شد. یاد بعدازظهرایی که کارمون تموم میشد و اون خیابونو پیاده طی می کردیم تا سختی کار یه کم فروکش کنه و برگردیم خونه. چه روزای بدی بود. خیلی بد... همین ثری می گفت خانم سین یادته؟ یادته چه جوری کار میکردی؟ برخلاف همه ی بچه ها فقط یه شیفت میومدی سرکار و همیشه هم همه ی کارات انجام شده بود و وقتی می رفتی حتی یه کاغذ هم رو میزت نبود. اما نفر قبل و بعد تو دو شیفت میومدن و بازم کاراشونو کامل انجام نمی دادن و همیشه میزشون پر کاغذ و شلوغ پلوغ بود. یادم افتاد به اون روزای آخر. که اون آقاهه اومده بود کارو ازم تحویل بگیره و از شلوغی میز سرم دوران میگرفت و همون موقع ها بود که زیر کاغذایی که رو میز رها کرده بود گوشیم زنگ خورد و در کمال ناباوری باز سر و کله ی اون نامرد پیدا شد... یه شماره ناشناس جدید...
مگه میشه خدا یادش بره؟ مطمئنم تو یه جا بد جوری جواب پس میدی...