ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سخته برام درک کردن کسانی که در مقابل گرسنگی و تشنگی بی طاقتن و یه مقدار تایم غذا خوردنشون جابجا بشه مثل بچه ها سر و صدا می کنن...
کسانی که وقتی گرسنه ن اصلا نمی تونن صبوری کنن...
به قول مامان که همیشه میگن کسی که بتونه جلو شکمشو بگیره جلو همه چیزو می تونه بگیره...
امروز صبح یه شماره زنگ زد بهم... شک کردم شماره ی ا.می.د باشه... برای همین جواب ندادم... بعد که چک کردم دیدم خودشه...
نمی دونم این ادم چی از جون من می خواد... چرا وقتی کسی رو از خودت میرونی و این رو علنا بهش میگی بازم اصرار به ادامه داره...
دارم روزه های قضای پارسال رو میگیرم... گفتم تا هوا خنکه و روزا کوتاه بگیرمشون... دیروز خیلی اذیت شدم... آخه یادم رفت سحری نس.کا.فه بخورم... و چون عادت دارم صبحها قهوه بخورم ( برای همین سحرها حتما نس.کافه می خورم که کمی جبران شه) از حدود ساعت یازده سردرد شدید گرفتم و چشمام پر خواب بود...
شاید تحمل گرسنگی و تشنگی راحت ترین سختی دنیا باشه...
خوب اشتباه می کردم...
دیروز ظهر باز اون مردک سر و کله ش پیدا شد...
اومد با همه سلام علیک کرد و بعدشم نشست روبروی من...
شروع کرد احوالپرسی کردن و بعد گفت داشتم فکر میکردم یاد یه خاطره ای افتادم... یادته یه بار گفتی خواب بودی و خودتو دیدی بالای سر خودت...
نگاهش نمی کردم و مشغول کار بودم و فقط زیرلب گهگاهی یه کلمه در جوابش می گفتم...
گفت به این پدیده!!! میگن فلان چیز... من رفتم سرچ کردم... خودتم برو سرچ کن می بینی... این مساله با تمرین خیلی زیاد به دست میاد...
خلاصه یه کم چرت و پرت گفت و یه فرصتی که مکث کرد بین حرفاش یه کارد که باهاش شیرینی خورده بودم و کثیف بود برداشتم و رفتم دستشویی... کلی هم طولش دادم... وقتی برگشتم داشت خداحافظی می کرد از بقیه...
خداحافظی کرد و رفت...
خدا به خیر بگذرونه... واقعا نمی خوام ببینمش و باهاش رو در رو شم... حیف شد... حیف اون ادمی که اونقدر پرانرژی و مثبت و باانگیزه بود... اونروزی که علی رغم اینکه بهش گفتم با رئیس حرف زد و بعدشم رفت شروع بدبختیاش بود... دیگه زندگیش رو روال نیفتاد...
من دیگه کاری از دستم برنمیاد براش... نمی خوام هم کاری بکنم... خودش می دونه و زندگیش... راه بدی در پیش گرفت و در ارتباط با من اونقدر پیش رفت که دیگه راه برگشتی باقی نذاشته...
دیگه ازش خبری نشد ولی مطمئنم موقتیه...
نهایتا چند ماه دیگه باز سر و کله ش پیدا میشه...
خیلی از ادمایی که تا چند سال پیش تو زندگیم خیلی برام مهم بودن دیگه الان حتی حضور هم ندارن...
و از این بابت بی نهایت خوشحالم...
وقتی ادم وجدانش راحت باشه از این بابت که کوتاهی و کم کاری نکرده و تا جایی که می تونسته حرمت نگه داشته دیگه مشکلی با روند جریانات زندگی و خارج شدن بعضی از ادما از دور زندگیش نداره... اما باید قبول کرد که رسیدن به اینجا راحت نیست...
ادم انگار که یه کتک مفصل خورده باشه و افتاده باشه گوشه رینگ، علی رغم کبودیها و زخمها و ورمهاش بی حس میشه...
وقتی فکر می کنم به سالهایی که گذروندم خوشحال نیستم... یه زندگی عادی... خیلی خیلی عادی... سعی کردم درست قدم بردارم و خطا نرم... این خوبه ولی زندگی شیرینی رو تجربه نکردم... شاید اشتباه کردم... واقعا نمی دونم... همینه که اصلا نمی تونم سنم رو بپذیرم... سنم، عمرم، تجربیاتم... اصلا با هم همخونی ندارن... یه خلا بزرگ... و پر نمیشه هیچ وقت...
ایندفعه مثل دفعه های قبل نشدم. وقتی اومد و دیدمش و سلام علیک کرد و حال خانواده م رو پرسید خیلی عادی جواب دادم.
کار داشتم و مشغول کار بودم. رئیس هم روبروم نشسته بود. حدود یه ربع طول کشید و بعدش خداحافظی کردم و رفتم.
نه حالم بد شد، نه تپش قلب گرفتم نه هیچ چیز دیگه...
فقط دوست نداشتم باشه و بیاد و ببینمش... همین...
موقع رفتن به این فکر می کردم که اگر رفتار عادی من از چشم رئیس دور نمونده باشه و بعدا ازم بپرسه که چی شده چی بهش بگم...
امروز صبح یه شماره ناشناس زنگ زد بهم...
خودش بود...
گفت چرا اینجوری شدی... ما سالها با هم خوب بودیم و من همه ی درددلامو با تو می کردم و کلی حرف مزخرف دیگه...
گفتم فکر کنم شما خیلی چیزا یادت رفته... چند دفعه اخر اینقدر پیش رفتی که واقعا تو محل کار من جلو بقیه شرمنده میشدم...
گفت من تحت تاثیر مواد بودم نمی فهمیدم چی می گفتم... فکر نکن چند ماه نیومدم بی خیال بودم، شرمنده بودم به خدا... الان پاک پاکم و فقط می خوام مثل قبل باشی...
گفتم هیچ وقت هیچی مثل قبل نمیشه، اگر خودت باور داری که اشتباه کردی باید اینم بپذیری که اشتباه تاوان داره... من خیلی تحمل کردم و درک کردم که باید از اون حرفا بگذرم اما دیگه خیلی پیش رفتی... و من واقعا دوست ندارم برگردم به گذشته... نه می خوام و نه می تونم مثل قبل باشم... شما هم اگر اصرار داری جبران کنی فقط درک کن و دیگه تماس نگیر...
گفت یعنی نیام؟ گفتم اینجا ملک شخصی من نیست که بگم نیا... ولی من اصلا تمایلی ندارم...
خیلی اصرار کرد ولی واقعا از حرف زدن باهاش چندشم میشد... خیلی تلاش کردم که احترام نگه دارم و حرف ناجوری نزنم.
اخرش بعد از هفده دقیقه حرف زدن گفت باز زنگ میزنم... گفتم نه
گفت میام... گفتم نه
و گفتم خداحافظ
می دونم میاد یا زنگ میزنه ولی تو تصمیم من تاثیری نداره...