ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از این همه مدت نمیدونم چی بنویسم. نه اینکه اروم گذشته باشه و خبری نباشه... توان نوشتن نداشتم این مدت. در هر حال گذشت و من الان در شرایط خوبی هستم. تکلیفم با خودم و زندگیم مشخصه و راه خودمو می رم و نمی ذارم دیگه کسی روح و روان و زندگی و انرژیمو به بازی بگیره. علی رغم همه ی مشکلاتی که قشنگ پشتمو خم کرد اما سرپا ایستادم! یه کوه سنگین رو دوشم بود که گذاشتمش زمین و الان به وضوح سبک شدنم رو حس می کنم. از تلاش باز نموندم و خداروشکر الان دارم تا حدی نتیجه این همه تلاش و استقامت و تمرین رو می بینم.
همه ی حرفم اینه... خدایا شکر... بابت همه چیز... بابت اینکه کنارم بودی در هر لحظه و نمی تونم بگم فقط نگاهم می کردی... قشنگ دستامو گرفته بودی و عبورم دادی و می دونم دیگه از این به بعد باید چیکار کنم... خیلی راحته... هر وقت نفهمیدم چیکار کنم بگم خدایا کار من نیست... بیا خودت حلش کن... و دخالت نکنم... و بذارم خودت همه چیزو به بهترین نحو حل کنی...
یه چیز دیگه... یکی از بهترین لحظات شبانه روزم وقت نوشیدن قهوه ست... انگار اون زمان همه جوره متعلق به خودمه...