ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یازده سال پیش مثل دیروز....
خواستم یه کاری بکنم... یه چیزی که برام یه دنیای ناشناخته بود و ورود بهش رو از خودم نمی دیدم... شاید اگر سر کار نرفته بودم این موقعیت هم پیش نمیومد... در هر حال به خودم جرات دادم و رفتم ثبت نام کردم... بارها گفتم که اصلا تو برنامه م نبود با حا.مد کلاس بردارم اما تقدیر زور خودشو زد... با این شرط که اگه یک ماه رفتم و خوشم نیومد مربیمو عوض کنم... خلاصه که قصه مون شد این که هر کاری کردم دیگه نتونستم پامو از این قضیه بیرون بکشم...
بارها گفتم کاش اونروز حتی قدمم رو هم انجا نذاشته بودم. اما اینا همش حرفه. چه می دونستم چه اتفاقی برام میفته... شاید اینهمه سال و درگیر شدن من ح.س.ین عمه رو بیشتر از من دور و ناامید کرد... همش شاید...
به هر حال یازده سال پیش مثل دیروزی من برای اولین بار با نُت و مضراب و جعبه جادویی سازم آشنا شدم... هنوزم یادآوریش بدون طعم تلخ و تند اون اتفاقهای ناگوار برام شیرینه... کی می تونه لذت شنیدن ارتعاش سیمهای ساز رو با چیز دیگه ای مقایسه کنه... اونم برای اولین بار... وارد یه دنیای جدید میشی با کلی حس... اونقدر فوران حس زیاده که توش غرق میشی... پر میشی... میفتی تو یه مسیر بی انتها و پر از سرخوشی... حیف که برای من خیلی زود تموم شد و اینقدر مانع سر راهم سبز شد که بی شک گفتم اینم دست تقدیره که اینجوری جلو پیشرفت منو میگیره. یه جوری که علی رغم همه ی جنگیدن هام و به هر دری زدن هام و روحیه تسلیم ناپذیریم دستهامو بالا بگیرم و با چشمای نمناک در حالی که هنوز گوشم پر از نغمه ها و نواها و آوازهاست و با بی رحمی دلمو می سوزونن، بگم: " من تسلیمم..."
* گوشی جدیدم خوبه. ازش راضیم. هر چند به نظرم قبلیه هنوزم بعد از چند سال قشنگتر بود. فکر می کردم یه مشکلی داشته باشه اما بعد از چند روز فهمیدم مشکلی نبوده. این از این.
* بعد از مدتها (شاید حدود دو سال) رفتم پیش شری. برام لازم بود. خیلی وقت بود مفصل با یکی حرف نزده بودم. هر چند چیز خاصی پیش نبردیم ولی یک ساعت حرف زدیم و خوب بعد از این همه وقت رفتن لازم بود یه چیزایی رو توضیح بدم.
* هنرجوم (از-اده) خوب پیش میره و این برای من که کاملا بی انگیزه و بی حوصله میرم سرکلاس حس خوبیه...
* مجبور شدم به خاطر سع.ید بعد از نامزدی ح که دیگه اصلا دلم نمی خواست باهاش تماس بگیرم هم بهش اس بدم و هم زنگ بزنم. حس خیلی بدیه. خیلی بد... که بعد از این همه سال!!!! الان مجبور شم که اون دیگه نامزد داره... فکر می کنم برای خودشم خوشایند نیست... دیروز که زنگ زدم بعد از چند تا بوق تماس رو وصل کرد اما حرف نزد... فکر کردم قطع شده اما ذهنم خیلی درگیر بودم و گوشی همچنان در گوشم بود... مدتی گذشت و بعد حرف زد... منظورشو از این کار نفهمیدم... فقط از خدا می خوام دیگه مجبور نشم باهاش تماس بگیرم... ضمنا نتونستم تبریک بگم. اصلا زبونم پیش نرفت...هعی... هنوز باورم نمیشه... پس چی میگن که مردها عشق اولشونو هیچ وقت فراموش نمی کنن؟! چرا به من که میرسه همه ی قانونهای نوشته و نانوشته عوض میشن؟!....
گوشی جدید خریدم. همین. اینو خواستم بگم که منتظر خبرای جدیدم چون هر وقت گوشیم عوض میشه اتفاقهای جدیدی میفته.
دیروز بعد از مدت ها ح.امد زنگ زد! حقیقتش یادم نیست دفعه اخر کی باهاش حرف زده بودم. نکته جالبش این بود که تو صحبتهای جناب دکتررررر! ترس و نگرانی کاملا مشهود بود! یعنی کاملا حس می کردم هیچ اطمینانی از برخورد من نداره. اینکه اصلا جوابشو می دم یا نه یا چی میگم... سوالش در مورد بل.یط بود و بعدشم تموم....
وقتی شماره ش با اسم سازش که همچنان رو گوشیم سیو هست رو دیدم تو همون چند ثانیه ای که تصمیم گرفتم جواب بدم کلییییییییییییییی چیز از جلو چشمام و از ذهنم گذشت... قبلا ها این شماره وشماره داداشش وقتی میفتاد همه ی وجودم پر از تلاطم میشد...