روزای خاصی رو می گذرونم. دلم می خواست کسی بود که باهاش درددل می کردم اما خوب که فکرشو می کنم می بینم حوصله شو هم ندارم. اصلا مثل گذشته نیستم. قبلا خیلی حرف می زدم اما دیگه نمی تونم. حتی دوست ندارم برای خودمم مرور کنم. الان تنها کسی که خبر داره من.صیه.
دیگه حتی رغبت نمی کنم باهاش حرف بزنم. دیگه هیچی نمی خوام ازش. هیچ توقعی ازش ندارم. کاش هیچ وقت نیاد. حتی حوصله ندارم به روش بیارم و قضیه رو کش بدم که بخواد برام روضه بخونه و توجیه کنه. دلم می خواد چیزایی که تو ذهنمه یهویی بشه و اصلا حوصله طی کردن و پیش اومدن وقایع رو ندارم.
می دونم که هیچوقت نباید زود قضاوت کرد و خودمم اینو قبول دارم که به خاطر گذشته الان به همه بدبینم، الان به هیچکس فرصت نمیدم اشتباه کنه و حتی بعدش بخواد جبران کنه ولی واقعا تحملم تموم شده که اینجوری شدم. اون همه با جنبه بودن گذشته و بخشیدن و تحمل کردن هام دیگه تموم شده و چیزی ازش نمونده دیگه. الان فقط کافیه یه ذره تصویر یکی تو ذهنم مخدوش بشه. دیگه تمومه...