وای که چقدر امروز کار داشتم از وقتی اومدم تا همین الان پشت سر هم کار داشتم. البته دروغ چرا روزایی که کارم زیاده رو دوست دارم چون فکر و خیال کمتر میاد سراغم. یعنی وقتشو نمی کنم.
دیشب خواب حامد رو دیدم. نمی دونم اصلا معنی داره یا نه. واقعا برام مهم هم نیست. دیدم که برگشتم آموزشگاه. سر کلاس و کنار دستش نشسته بودم. مثل اون وقتا. اصلا یادم نمیاد سر چی حرف می زدیم اما یه نفر کنارم بود که وقتی باهاش حرف زدم دستمو گرفت و منو بوسید. خیلی بهم برخورد. پاشدم و با عصبانیت راه افتادم. نمی دونم اون آقا کی بود اما حامد جای اون می دوید دنبالم و عذرخواهی می کرد. یادمه بهش گفتم من 60تومن پول دادم و می ذارم باشه تا هر وقت خواستم بیام سرکلاس و اونم گفت منم می ذارمش کنار. یعنی باهات حساب نمی کنم.
واقعا حالم از همشون به هم می خوره. تحمل خنده هاشونو ندارم. هی روزگار...