این سال هم تموم شد... گفتنی نیست که چقدر برام سخت و پرماجرا بود و مخصوصا این اواخر چی بهم گذشت... انتظار سال جدید رو نمی کشم و توقعی ازش ندارم...
فرقی نمی کرد برای خودم چه تاریخی بذارم تا ماجرا رو تموم کنم... دوهفته پیش یا این هفته که میشد اخرین هفته ی کلاس تو این سال...
باید تموم میشد بالاخره...
خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم این هفته ولی از لحاظ روحی اصلا خوب نبودم... پ شدم و اینبار خیلی اذیت شدم... بدتر از همیشه...
تمام طول هفته هیچ پیامی هیچ جا ازش نداشتم... هههه... انگار که اونم تصمیم گرفته باشه تموم شه همه چی... و مگه اخه چیزی بوده این وسط که حالا تموم بشه؟!
دیروز روز بی نهایت عادیی بود...
وارد که شدم خانمی به همراه دو تا اقا اونجا بودن... خانومه از اینایی بود که طب سنتی کار می کرد... شیخ تا وارد شدم گفت خانم سین رو بگو و ازم خواست وایسم... خانومه هم همونطور که ماسک رو صورتم بود شروع کرد گفتن که بی نهایت گرم و خشکی و آب زیاد می خوری و باید بخوری و از اونیم که می خوری بیشتر نیاز داری و باید زیاد بخوابی چون فعالیتت زیاده و به غذا خوردنت اهمیت نمیدی و این حرفا...
رفتم تو اتاق و تراس همیشگی...
خیلی منتظر موندم... یه بار اومد سر زد... ولی چیزی نگفت... وقتی داشت برمیگشت بیرون دیدمش...
وقتی صدام کرد س.میه اومده بود و بقیه رفته بودن...
س.میه گفت می خواد گرم کنه ولی تو همون دو سه دقیقه ای که شیخ داشت راجع به طب سنتی و اون خانوم حرف میزد باهام چند بار اومد بیرون سرک کشید! و اخر اومد نشست! رو کردم بهش گفتم س.میه جان شما می خوای بخونی؟ با تعجب نگام کرد و گفت نه... هر وقت خواستی بخونی من میرم... گفتم نه اشکالی نداره چون اومدی نشستی گفتم شاید می خوای بخونی... گفت وای نه من تازه از راه رسیدم نفسم بالا بیاد بعد...
خوندم... همون اولش دختر دمنوشیه اومد و نشست... دیگه سمی.ه نیومد!
خوندم و راضی بود... خیلی راضی بود... هیچ هیچ حرف اضافه ای زده نشد... پرسیدم هفته اینده هم کلاس هست؟ گفت نه میرم دیگه... گفتم پس این مدت که کلاس مجازیه شرایط من رو حواستون باشه به خاطر شرایط ضبط صدا... گفت حتما باشه فقط به فرم توجه می کنم...
طی دوجلسه یه اواز کامل رو خوندم و البته هفته ی قبل هم خونده بودم که نذاشت همه شو بخونم... به نظرم نمی خواست بشه یه جلسه فقط...
گفت برو سراغ دشتی...
و خودش یه تصنیف دشتی خوند...
اخرش س.میه رو صدا کرد که نشنید البته!...
داشتم وسایلمو جمع میکردم... دختر دمنوشیه براش دمنوش ریخت و رفت س.میه رو صدا کنه... وقتی برگشت گفت س.میه گفته می خوام گرم کنم!... شیخ هم دیگه براش عجیب بود! پرسید یعنی چی؟ نمی خونه یعنی؟ دختره گفت میگه بعدا... شیخ خیلی خونسرد گفت به هر حال من تا بیست دقیقه دیگه بیشتر نیستم... بخونید و برید...
و تمام...
این همه تغییر... این همه...
این بهار لعنتی چقدر قشنگه....
به نظرم حکمت بعضی از خوابها اینه که مثل داروی ترک اع.تیاد عمل می کنن... باعث میشن آروم آروم بتونیم تلخی حقیقتهای بیداری رو بپذیریم...
شاید جز این نتونم تو شرایط فعلی دلیلی براش تصور کنم...
بعدازظهر خواب دیدم با داداش کوچیکه م رفته بودیم خونه ی شیخ تو ولایتشون... در زدیم و رفتیم داخل... خودش تنها بود... حجاب نداشتم... موهامو بافته بودم و شلوار جین و تی شرت تنم بود... یه کم که نشستیم مادرش اومد... چادر سرش بود و یه بغل نون تازه و گرم همراهش بود... به محض ورودش جلوش بلند شدم و با وجودی که نمی دونستم چه برخوردی می کنه رفتم جلو، اما خیلی گرم اغوشش رو باز کرد، بغلش کردم و سلام و احوالپرسی کردیم...
کمی که گذشت تو خونه راه افتادم... خونه ی جمع و جور و کوچیکی بود اما وقتی راه افتادم مقابلم راهروی طویلی دیدم پر از اتاق، که از هر گوشه ش یه خانم بیرون میومد و خیلی گرم و صمیمی سلام و احوالپرسی می کرد... این خانوما خواهراش بودن... حتی یکیشون که جوانتر از بقیه بود انگار که مدتهاست منو میشناسه اومد جلو و اسمم رو صدا کرد و شروع کرد یه چیزی رو برام تعریف کرد... دیگه یادم نیست داداشم همراهم اومده باشه اونجاها... اولش شک داشتم که این آدما برخوردشون با من چطور خواهد بود اما اونقدر عادی و گرم و صمیمی برخورد کردن که حس کردم مدتهاست می شناسمشون...
قبلا خیلی به خوابهام حس داشتم ولی الان نه دیگه...
شنبه پیام دادم حالشو پرسیدم.... تصمیم گرفتم و می خوام سرشم بمونم که عادی رفتار کنم... وقتی از کسی می شنوی حالش خوش نیست عادیش اینه که احوالپرسی کنی... جواب داد که بهتر هستم و در جواب شعری که براش نوشتم زدش به شوخی و خنده!...
دوشنبه لینک یه کنسرت رو از یو.ت.یوب تو اینستا برام فرستاد... تشکر کردم ولی هر کاری می کردم نمیتونستم دانلودش کنم... چهارشنبه با بدبختی دانلود شد! ولی صدا نداشت! پیام دادم که از صبح هر کاری کردم دانلود نشد بعدم بدون صدا شد ولی الان شد دیگه... نوشت صوتیشو بعدا برات می فرستم... همون موقع تشکر کردم و گفتم الان دیگه گرفتمش... ولی سین نکرد تا جمعه! (اینا رو باید کنار اون رفتاراش یادم بمونه و همه چیز رو ببینم)
کلا این هفته خیلی بهتر از هفته های وحشتناک قبل برام گذشت... یه جور ارامشی داشتم که عادی نبود... یعنی می دونستم کار خودم نیست... من نمی تونستم اینجوری باشم... قطعا کار خدا بود و دعاهایی که کردم... گهگاه دلم بدجور می گرفت ولی خیلی زود مسلط می شدم به خودم... درسم رو هم خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم...
پنجشنبه رفتم...
وقتی رسیدم سه تا آقا بیرون بودن و من سلام علیک گذرایی کردم و رفتم تو اتاق... در تراس باز بود... رفتم تو تراس... ساعتی میرسم که دم غروبه... معمولا اونقدر تو تراس می مونم که آفتاب غروب می کنه و شب میشه... کلی منتظر موندم... اومدم داخل اتاق و نشستم رو صندلیی که کنار در تراس بود... نگاهم به بیرون بود ولی زیرچشمی می دیدم که وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزنه آروم آروم از کنار دیوار شروع کرد اومدن سمت من... خیلی اروم و پاورچین پاورچین میومد... به روی خودم نیاوردم تا نزدیک شد... برگشتم سمتش و سلام کردم... حتم دارم می خواست نزدیک شه و بترسوندم... نگاهش شیطنت داشت... خندید و گفت بیا بیرون بشین...
وقتی رفتم هنوز یکی از اقاها داشت می خوند... س.میه هم اومده بود و نشسته بود... شیخ همینجوری که خیلی جدی داشت یه مطلبی رو با اب و تاب و حرارت و با تکون دادن دستاش برای اون آقای میانسال و جدی توضیح میداد یهو بی مقدمه اشاره کرد به دستاش و شروع کرد خندیدن! با شنیدن صدای خنده ش نگاهمو از زمین گرفتم و دوختم بهش... با همون خنده گفت شد تمرینای تو (چون داشت دستاشو تکون میداد) و رو به همه گفت ایشون خانم میوز..م.ا.سل هستن... و گفت خواستم شروع کنم که بدنم اینجوری خالی کرد! مریض نشدما فقط خیلی فشار تحمل کردم...
بعدش آقاها رفتن... اونا داشتن خداحافظی می کردن که اون دختری که نفر اخر هست هم اومد... شیخ رو کرد به س.میه که آروم آروم خودشو رسونده بود سمت اتاقی که میریم گرم می کنیم و گفت س.میه بخون... اونم با حالت خیلی تابلویی گفت نه نه نه! من میرم تو اتاق گرم کنم خانم سین بخونه! (این رفتاراش رو زیاد دیدم این چند وقته و بحث دارم در موردش). رفت تو اتاق و بعدش شیخ رو کرد به اون دختره که تازه امده بود و گفت تو می خونی؟ اون بیچاره که تازه رسیده بود گفت من الان رسیدم...! و من شاهد این صحنه ها بودم و از زیر ماسک می خندیدم فقط.... این رو به وضوح دیدم که تلاشش رو کرد که اونایی که بعد از من اومده بودن اول بخونن ولی نشد! به روی خودم نیاوردم...
نشستم که بخونم... سمی.ه هم مدام سرک می کشید بیرون... مخصوصا وقتی صحبت می کردیم... اون خانوم هم در کمال تعجب از تو بساطش فلاسک و فنجون و اینا درآورد و گفت استاد دمنوش بریزم؟ (از این حرکات جلف زیاد دیدم اینجا... یاد یکی از حرفای اونشبش افتادم که گفت دخترا نهایت لطفی که بهم بکنن و توجهشون فقط در حد خوراک و پوشاکه...) و نشست همونجا (حتی حس کردم شیخ مایل بود که دختره بره تو اتاق... ولی چیزی نگفت)
قبل از اینکه بخونم گفت اون حرکته بود اون دفعه گفتیا... پریدم تو حرفش گفتم انجام دادید؟ س.میه هم اومد بیرون! گفت آره خودت گفتی! گفتم شما گفتید یه حرکتو نشون بده من نشون دادم ولی گفتم انجام ندید! خندید و گفت من انجام دادم... س.میه گفت وای کِی کلاس می ذارید؟ ما چیکار کنیم تا اون موقع؟! می خوایم ساز بزنیم خوب! (حالا همه می دونستن من این رشته رو درس میدم ولی کسی برای کلاس اومدن اقدامی نمی کرد، تا شیخ تصمیم گرفت بیاد اینا هول افتادن!) قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ جای من جواب داد... گفت سوال دارید ازش؟ شهریه بدید... ثبت نام کنید... بعد سوال بپرسید... اومدم بگم نه... که اشاره کرد چیزی نگم و ادامه داد دوستی و اینا هم نداریما! هر کی خواست بیاد کلاس باید شهریه بده حتی من... با هر کی کار کردم و شهریه نگرفتم یا ندادم زود رابطه مون به هم خورد و کار رو هم کسی جدی نگرفت... اینجوری که گفت دیگه کسی حرفی نزد...
به نظرم اینبار تصمیمش برای کلاس اومدن جدیه... چه وقتیم!... خدا کمکم کنه... این کلاس ارتباط نزدیکی با هنرجو می طلبه... خدا کمک می کنه حتما... مطمئنم همه چیزو اون رقم می زنه...
خوندم و خیلی خیلی راضی بود... گفت خوب بود خیلی خوب بود... و چندبار گفت... موقع رفتن هم بهش گفتم اون حرکتا رو فعلا انجام نده... تا اومدم بیرون صدای خوندن اون خانوم رو شنیدم...
آخر شب بهش پیام دادم و یه نکته گفتم که برای قبل از کلاس ضروری بود... صبح جمعه ساعت هفت و نیم سین کردم و گفت چشم حتما... ظهر اون شکلک که تشویق کردن هست رو فرستادم براش... گفت استاد خیلی سخت می گیریا! باید بهت سخت بگیرم... و یه استیکر فوق العاده خنده دار فرستاد... گفتم مبادله خوبیه موافقم... یه استیکر خنده دار دیگه فرستاد... گفت یعنی همینجا نگهت دارم؟ گفتم باشه قبول!
فاکتور گرفتم از حالم... بهترم... دارم می پذیرم همه چیزو... بماند...
نکته مهم اینه که با رفتارای این جلسه س.میه شک کردم که دلیل سکوت شب.نم تو این مدت رو فهمیدم! حس می کنم ارتباطی بینشون هست... اونی که این همه کنجکاو بود و رو من حساس، نمی تونه یهویی بی خیال همه چی بشه! و از اونجایی که قبلا از خودش شنیدم که مخصوصا رو کسی که نفر آخر باشه حساسه حس می کنم اصرار سم.یه برای موندن همینه... آخه مدتیه که دیگه تایم کلاسا رو خود شیخ تنظیم می کنه و دیگه دست ش.بنم نیست... بنابراین کنترلی رو این قضیه نداره.... اون جلسه هم که اون اتفاق رقم خورد س.میه خیلی تلاش کرد بعد از من بخونه ولی یهو ساعت رو نگاه کرد و گفت باید فلان ساعت جایی باشم دیرم میشه... هفته قبل مثلا تو اتاق بود ولی تا شیخ حرف میزد میومد بیرون سرک می کشید... یا وقتی شیخ ساز آورد بزنه کلا اومد بیرون نشست! هعی...
فقط توصیف یه روز بود... و میگذره...
پیش خودم گفتم چرا آخر سال؟... اگه بذارم آخر سال بعدش می خوره به تعطیلات عید و این فاصله افتادن باعث میشه فکر و خیال بهم هجوم بیاره و بازم مثل پارسال نتونم موفق شم...
چه روزی بهتر از پنجشنبه... عیده... اونم چه عیدی... تصمیممو گرفتم...
خدا رو قسم دادم به علی... حرف زدم باهاشون... هر دو رو قسم دادم... که کمکم کنن... گفتم ببینید خسته شدم... درمونده شدم... مستاصل شدم... دیگه نمی تونم... دیگه نمی کشم... گفتم خودتون کمکم کنید... این هفته باشه آخرین هفته... هر چی قراره بهم نشون بدید نشون بدید... نه از این چیزای الکیا... یه چیزی که نتونم روش حرف بزنم... یه چیزی که جواب همه ی سوالام باشه... اگه چیزی هست ببینم... مدام حرف میزدم با خودم... با خدا... با علی... قرار گذاشتیم با هم... گفتم من می ترسم... شماها همراهم بیایید... دستمو بگیرید ببرید و برم گردونید... بعدشم هوامو داشته باشید...
یه روزم خوابشو دیدم... تو آموزشگاه بودیم... ولی یه ساختمون دیگه بود... بقیه هم بودن... یادم نیست چی شد که یه جا اسممو گفت... و نوشت روی یه کاغذ... بعدم از پشت بغلم کرد... حس بدی نبود... یه حس پاک و قشنگ بود... پشتم بود... دلم قرص بود... پشتم بود...
رفتم...
سه تا آقا تو هال بودن... رفتم تو اتاق... تو تراس... مشغول گرم کردن بودم... از اون بالا دیدم که سم.یه اومد... چند دقیقه بعد تو اتاق بود... اومد و سلام علیک کردیم... این دختر چند جلسه ست که هر جوری بخواد رفتار می کنه... عجله داشته باشه میگه می خونم و میرم... بخواد بمونه منو می فرسته سرکلاس... اما این هفته واقعا نمی خواستم مقاومت کنم...
یادم نیست چی شد... رو تراس بودم و داشتم ماه رو نگاه می کردم... یه لحظه برگشتم سمت در تراس... دیدم شیخ وایساده!... هول کردم... ماسک داشت... نفهمیدم چی گفت... شایدم سلام علیک کرد... نفهمیدم... نمی دونم چند ثانیه شد... یادم نمیاد سم.یه اومد تو که اون رفت یا خودش رفت! نمی دونم...
خیلی طول نکشید که سم.یه گفت استاد صدات می کنن... رفتم بیرون... من بودم و خودش... گفت درس چیا بود؟ گفتم به.ار.دل.کش و فلان آواز... گفت اول تصنیفو بخون یه کم حال و هوامون عوض شه... خوندم... راضی بود... رفتیم سراغ آواز... قبلش دو بیت خوند برام... فوق العاده بود! دوش دور از رویت ای جان...
آواز رو با هم خوندیم... مصرع به مصرع... بهش گفتم خسته اید... گفت آشفته م؟ گفت آشفته نه! خسته... گفت حلقه زدم... از این حلقه سنگینا... هشت دقیقه زدم! پهلوهام سیاه شده... بعدم رفتم ورزش بدنم حسابی خالی کرده... بازم خوندیم... وسطاش رفت سازشو آورد... س.میه طاقت نیاورد... هی میومد سرک می کشید...
شیخ داشت حرف میزد... به عمد نگاهمو می چرخوندم سمت س.میه که تو دید شیخ نبود که متوجهش کنم دخترک اونجا وایساده... بعدم که رفت وسایلشو آورد و راحت نشست... از این رفتار بی نهایت بدم میاد... منو می فرسته که زودتر بخونم بهشم که میگم میگه تو اول برو، بعد حتی نمیذاره سرکلاس تنها باشم... شیخ توجهی بهش نداشت... شروع کرد زدن... طولانی هم زد... بینشم که حرف میزد من مخاطبش بودم... بعدش حرف رفت سمت ویدیویی که برام فرستاده بود و در مورد حرکات دست بود... همون که ازم خواسته بود نظرمو بگم در موردش... مفصل حرف زدیم... مفصل سوال پرسید... اونقدر پرسید که قانع شد... گفت حتما میام پیشت کلاس... اون وسطا یکی دیگه از دخترا هم اومد... اون و سم.یه هم گفتن میاییم پیشت کلاس... شیخ با شیطنت گفت اومدم پیشت دعوام نکنیا! تو اون همه زمانی که گذشت فقط یه بار وسطش به دخترا گفت الان تموم میشه بعد بخونید... دقیقا یک ساعت طول کشید... آخرش پرسید تا کجا خوندی؟ گفتم نصفشو... گفت شنبه بیا بقیه شو بخون... گفتم شنبه سرکارم... گفت اخر وقت بیا (!!!) گفتم اگه شد بهتون خبر میدم... (ولی قصد ندارم برم...)
داشتم جمع میکردم که برم گفت می خوای بری؟ گفتم با اجازه... خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
من چیزی ندیدم... یه یا علی گفتم و گفتم سر قولمون باشیم... تنهام نذارید... من این چیزا رو نمی خواستم... از این چیزا این مدت کم ندیدم... من چیزی می خواستم که جای حرفی باقی نذاره... پس چیزی نیست... کمکم کنید آروم باشم... اس.نپ گرفتم برم خونه... بین راه نظرم عوض شد... گفتم میرم لوازم گوشیمو بگیرم یه کم سرم هوا بخوره... زنگ زدم مامانم گفتم من دارم میرم فلان خیابون دیرتر میام... تو راه ویس گذاشتم برای میترا و همه چیزو بهش گفتم... گفتم که بهت نگفتم تصمیمم رو برای امروز... نمی خواستم کسی حرف دیگه ای بزنه...
تو تاریکی خیابون راه می رفتم و ویس میدادم که یهو دیدم شیخ پیام داد... همونجوری بین صحبتام گفتم میترا پیام داد... یه موزیک فرستاده و نوشته سین جان ممنونم که این همه وقت گذاشتی گفتم آخراش دیگه کله مو می کنی... رسیدم خونه جوابشو دادم... موزیک همونی بود که دوهفته پیش، همون شب کذایی با هم شنیدیمش... گفتم محشره همونه که با هم شنیدیم و گفتم این چه حرفیه عزیزید برام... بعد جواب داد عزیزمی(گل)...
یه حال عجیبی بودم... گوشیمو گرفتم دستم... میترا درگیر بچه ش بود و هنوز جواب نداده بود... رفتم یه چرخی بزنم تو ای.نستا... دیدم دایرکت داده! دو تا پست شیر کرده بود! یه طنز و یه علمی!
با خنده به می.ترا گفتم اینستا دایرکت داده! اینم پس لرزه های امشب...
میترا شوکه بود... گفت من با کاری که کردی و تصمیمی که گرفتی موافقم... اما سین فکر نمی کنی چیزی که از خدا خواستی امشب بهت نشون بده فقط قرار نبوده تو تایم کلاست اتفاق بیفته؟ این پیاماش! پست شیر کردنش! سین عجیبه به خدا! مطمئنم مدتیه مخصوصا از بعد از اونشب خیلی چیزا تغییر کرده اما کار درستی کردی... سین اون واقعا تنهاست... این که برای تو این چیزا رو می فرسته!... (اینم یادم رفت بگم که شنبه بعد از اینکه ویدیوهایی رو که شب قبلش برام فرستاده بود دیدم ازش تشکر کردم و بازم فرستاد برام! دیدم و نظرمو گفتم بازم فرستاد!)
می.ترا گفت به خدا نمی دونم چی بگم... بهش گفتم دو هفته از اون شب داره می گذره... اگه اون شب قرار بود چیزی تو ذهنش روشن کنه تا الان باید عکس العملی نشون میداد... گفت حق داری ولی خیلی هم عوض شده! سین هیچ مردی اینقدر پست شیر نمی کنه برای کسی! ولی تو حق داری... یهو باز می گفت آخه بهتم گفته شنبه بیا!... نمی دونم والا... می خوادم بیاد پیشت کلاس! سین نمی دونم فقط امیدوارم خدا کمکت کنه و می دونم تصمیم درستی گرفتی...
حال خرابی داشتم ولی اروم بودم...
رفتم سراغ حافظ...
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد...
کوتاه تر از این نمیشد نوشت... چقدر از حسامو ننوشتم و نگفتم...
من قول دادم سر قولم هم می مونم... شمام بمونید... چیا از سرم گذشت که به این تصمیم رسیدم فقط خدا می دونه... شاید عشق منه که دست و پای اونو بسته و نذاشته تو این سه سال به آرامش برسه... بماند... بماند نگفته ها...
اضافه شد: جمعه شب بعد از این پست دقیقا وقتی داشتم چک می کردم که غلط تایپی نداشته باشم یه فایل موزیک فرستاد... بازش کردم... یه گوشه ای هست تو دستگاه ش.ور که بخشی از نام خانوادگی منه... اون گوشه رو برام فرستاده بود...
اینا همش امتحانه... هه...
زمان چیز عجیبیه....
تو شرایطی قرار گرفتم که نمی دونم چقدر گذشته! یه خلا بی پایان...
شبی پیش خودم فکر می کردم تمام! چه پایان نازیبا و دردناکی... همه ی اون هفته لحظه ی رفتنم رو تصور کردم... بعدش... اون... اون دختر... هزار جور فکر کردم...
یه هفته لرزیدم... به همه گفتم دیگه حرفی نزنید... دیگه چیزی نمی گم...
هعی... اصلا نمیشه توضیح داد...
خلاصه میگم...
پنجشنبه گذشته رفتم کلاس... منتظر نشستم تا نوبتم شد... هفته ها انتظار کشیدم تا بلکه حرفی بزنه... و نزد...
با س.میه نشسته بودیم... هی می گفت تو بخون... نه من می خونم... نه تو بخون... مقاومت نکردم... هیچی نگفتم... خواستم بخونم که گفت نه من می خونم... خوند و رفت... به روی خودم نیاوردم که چی بهم گذشته تو اون هفته... کسی نبود دیگه... همش منتظر بودم یکی بیاد... نیومد کسی... صدام هنوز زخمی بود... از بغضی که درگیرش بودم... اشاره کرد به صدام... گفتم اون هفته گفتید فریاد ولی فریاد نیست من وقتی بغض می کنم اینجوری میشم... داشت چای میاورد... تعارف کرد که برای منم بیاره... گفتم نه... پرسید مگه بغض کردی؟! گفتم آره...
همین شد شروع حرفهامون...
سه ساعت...
از هفت شب تا ساعت ده...
کسی نبود...
من وصلش کردم به ماجرای ام.ید... نه اینکه خواستم بگم... خیلی اصرار کرد... شنید و حرف زد باهام... چیزایی گفت که خوب بود... راهنماییم کرد که چیکار کنم... و از خودش گفت...
از احساساتش... از عاشق شدنش... که چطور وابسته یه دختره شد همین یکسال پیش ولی دو سه ماهی بیشتر دوام نیاورد و تموم شد... دختری که یهو گفت می خواد بره ادامه تحصیل بده... و چند تا برخورد و تمام...
با جزئیات کامل... اونقدر دقیق که چند باری تنم لرزید از صبر خودم... که چطور نشستم روبروی کسی که عاشقشم و اون داره از عشقش میگه... بابت هفته قبل دلم باهاش صاف نشده بود...
بین حرفاش رسید به جایی که قسم خورد تا حالا تو این چند سالی که از عمرش گذشته و با وجود این همه دختری که دور و برش هستن تا حالا با کسی رابطه ج... نداشته... حتی اون دختر رو که عاشقشم بوده بغل نکرده.... گفت نمیتونم خودمو راضی کنم اینجوری زندگی کنم... گفت تا حالا کنار هیچ دختری آرامش نداشتم... و چند بار اینو گفت... (بین حرفاش با چیزایی که گفت حدس زدم دختر هفته قبل دختر خواهرش بوده...)
می گفت بهت اطمینان دارم و من و تو پروسه های زیادی طی کردیم تا به این اطمینان رسیدیم...
خیلی چیزا بهش گفتم... آروم بود... تسلیم تسلیم... از اون جناب استادی که کسی جرات ابراز نظر جلوش رو نداره خبری نبود... بهش گفتم فلان جا رو اشتباه کردی... فلان کارو نباید می کردی...
حتی یه جا بین حرفاش اونقدر خودشو پایین برد و کوچک کرد که بهش گفتم دیگه هیچ وقت! هیچ وقت! جلو هیچ کس! اینجوری حرف نزنید...
احساساتشو درک می کردم... گفتم بهش... گفتم همه ی حرفاتو می فهمم... درک می کنم... عمیقا می فهمم... منم خودم تنهام... یه عمر تنها بودم... درک می کنم...
از کارش و آینده ش گفت... از آینده ی موسی.قیش... از کارای متفرقه ای که می کنه... از گروهی که می خواد تشکیل بده و اعضاش...
تو همین مباحثم چیزایی که به نظرم می رسید می گفتم... می شنید... فکر می کرد... می گفت درست میگی...
موزیک گذاشت... با هم موزیک شنیدیم... غرق شدم... یه جور همفازی...
من شناختمش... نمی دونم... نمی دونم اونم منو شناخت یا نه...
هیچ تحلیلی ندارم... هیچکس نداره... حقیقت رو فقط خدا می دونه... اینکه نیتش از اون حرفا چی بود... فقط صمیمیت؟! اطمینان؟! اعتماد؟! همین؟! یا...
گوشیم رو حالت پ.رواز بود... اصلا نفهمیدم ساعت ده شبه... واقعا نفهمیدم...
یه وقت دیدیم زنگ در رو می زنن... هر دو پریدیم جلو آیفون... تصویر بابامو که دیدم تازه فهمیدم چقدر دیر شده...
مردم و زنده شدم... گفت زود برو... اومدم پایین... با داداشم اومده بودن دنبالم... یه بار منو رسونده بودن و ادرس یادشون مونده بود... مامانم تو خونه فقط گریه می کردن... چه جوری و با چه حالی ماجرا رو جمع کردم خدا می دونه...
از بعدش مدام حسهای عجیب میاد سراغم... یه دنیای بی انتها... گاهی این سمتم و پر از امید... و گاهی اون سمت در نهایت استیصال...
خونه که رسیدم دیدم همون موزیک رو برام فرستاده... تشکر کردم... پرسید چی شد؟ دعوا خوردی حسابی؟ گفتم دعوا نه ولی خیلی نگران شده بودن... گفت گفتم الانه که باباتون بیاد بالا گوشمون رو بگیره...
یه هفته زجراور دیگه گذشت...
این هفته اما خبری نبود... نفر اخر نبودم... قبل خوندن ازم پرسید که چی شد و دعوات کردن یا نه؟ بعدش تا من آماده شم برام یه آواز خوند... بعدش من خوندم... بینش گفت س.میه که تو کلاس اونوری بود بیاد...
همه ی گوشه ها رو درست گفتم... بعضیاشو حتی خودشم بهش عمیقا فکر می کرد و نهایتا می گفت درسته... بله بله درسته...
همین الان بین نوشتنم پیام دادم که درسم رو از کدوم البوم بخونم؟ جواب داد و بعدش گفت یه شماره ناشناس بهش پیام داده که تل.گرام داره مجدد فیلت.ر میشه... شدیدتر یعنی... گفت شماره از فلان شهر بود و زود پاکش کردم... گفت حس خوبی نداشتم... نفمیدم یعنی چی؟! یه فیلم فرستاد در مورد حرکات دست گفت ببینش نظرتو بگو چون تو تخصصی کار کردی... گفتم سریالی رو که گفتید دارم می بینم... و گفت عالیه به بههه...
پریشون نوشتم... پریشونم... بیشتر و بهتر از این از دستم برنمیاد...
خدا تو این مدت چندین بار منو برد در بهشت و داخلش رو نشونم داد... و بعدش با شدت هر چه تمامتر جهنم رو تجربه کردم...
اونشب که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشه برای من بهشت بود... رویا... شاید واقعا خواب بود... هیچ وقت فاصله مون کمتر از چهار-پنج متر نشد اما عمیقا حسش کردم...
و دارم روزگار میگذرونم...