در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

624

پنجشنبه خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید اگر اتفاقای امروز( شنبه) نبود اصلا نمی نوشتمش...


یه شب تو هفته ش.بنم بهم پیام داد... از اون مدل پیامها که انگار برای همه ارسال میکنن... ولی مشخص بود که اینطور نیست و پشتش یه چیز دیگه ست... که قطعا برمیگرده به اتفاق اون هفته... نوشته بود که برای حفظ سلامتی خودتون و استاد لطفا در ساعت اعلام شده تشریف بیارید (ما گروه داریم برای عنوان کردن این نکته ها)... خوندم و جواب ندادم و یکی دوشب بعدش هم شهریه رو واریز کردم و عکس فیش رو براش فرستادم...

بین هفته سر تمرین یه قسمت از یه بیت صدام گرفت... خیلی بالا بود... و دیگه بعدش خوب نشد... 

پنجشنبه صبح که بی نهایت بد بودم... دلم می خواست نرم...

رفتم... 

وقتی رسیدم سر.ور داشت می خوند... آخراش بود... ش.بنم رو ندیدم... تو اتاق خودش بود... رفتم تو اونیکی اتاق... چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در ورودی اومد و فکر کردم الان نوبت من میشه... ساعت سه بود... ولی بعدش صدای ش.بنم اومد... ساعت من داشت می خوند! در اتاق رو بستم... کسی که بین هفته پیام میده سرساعت خودتون بیایید ساعت من رو اشغال کرده بود!... گفتم بی خیال... گهگاه صدای شیخ رو میشنیدم که با لحنی ملایمتر از قبل اما نه درکل خوب داره بهش نکته ها رو می گه... و بعدش هم که من رو صدا کردن... تا نشستم ش.بنم پشت سرم رفت تو آشپزخونه پشت اپن ایستاد و تا آخر کلاس من همونجا وایساده بود و خودشو به کار مشغول کرد!... اونقدر حضورش موج منفی داشت که حتی بعد از بیرون اومدن از اونجا هم حس می کردم طرف چپ گردنم، سمتی که اون ایستاده بود گرفته...

من به خاطر راحت بودن اون در اتاق رو هم می بندم ولی اون میاد پشت سرم تمام وقت رو می ایسته... 


چون طول کشیده بود نفر بعد هم اومد و اونم اصلا نرفت تو اتاق و همونجا نشست!... خیلی حس بدی داشتم... من صدام گرفته بود و خوندنم باید بود با احتیاط باشه... در حضور دو نفر دیگه اصلا راحت نبودم... 

شیخ گفت بخون منم خوندم... نکته ها رو بهم می گفت ولی خودم می دونستم خوب نمی خونم... اما اون اعتراضی نمی کرد... هیچی نمی گفت... بهم لبخند می زد... با ملایمت گوشزد می کرد... موارد مشابهش رو در مواجهه با شب.نم دیده بودم که چه جوری باهاش رفتار می کنه... اما با من این کار رو نمی کرد و اون زن  هم تمام وقت حضور داشت... 

صدام نمی کشید... ولی بد نمی گفت بهم... یه جاش گفت اینجوری پیش بری سین جان باید از هفته دیگه بساط منقل و تر.یاک بیاریم سرکلاس... می خندید و می گفت... حتی خودمم خندیدم... راست می گفت صدام بدجوری داغون شده بود... (نگم که دقیقا از همون شبی که تو گروه اعلام کرد که من پیشرفت خوبی داشتم از فرداش من دیگه نتونستم سرکلاس مثل قبل باشم و دلیلشم می دونم)... خندیدم و گفتم از وسط هفته که صدام اینجوری شد نمی تونم درست بخونم... گفت اشکال نداره... 

تحریرام نمی گرفت... مشکل خودم کم بود حضور اون دونفر مخصوصا نفر پشت سری بیشتر شرایط رو برام سخت می کرد...

شاید از کل تایم کلاس فقط یه جا رو تونستم درست بخونم اما با همون صدا، که بعد از تموم شدن بیت شیخ آفرین محکمی گفت و در ادامه ش با خنده گفت درسته صدات الان به درد پای منقل می خوره اما خوب بود...

س.میه از اونور با خنده گفت یکیو می برید بالا بعد یهو می زنیدش زمین... انگار خوشش نیومد که اونا خندیدن گفت دارم راستشو می گم... من اینجا وایسادم که راستشو بگم... داره خوب می خونه... درسته الان صدا خوب نیست ولی گردش ملودی رو درست درآورده... کاملا درسته... نشون میده داره می شنوه و خوبم می شنوه... خیلی خوبه... خیییییییییلی خوبه!

یه جا بین کلاس یه جرعه از ماگی که رو میزش بود نوشید و بعد گفت یه کم ضربان قلبم بالاست... لرزش بدن دارم... ش.بنم پرسید چی می خورید مگه؟ گفت قهوه... (قهوه خور نیست و تا حالا چند باری با من در موردش حرف زده چون می دونه قهوه می خورم. قهوه به من می سازه و ارومم می کنه. البته منم زیاده روی نمی کنم ولی به اون نمی سازه) تو کیفم گشتم قرص پیدا کردم گفتم می خورید؟ پرسید چیه؟ گفتم فلان قرص برای طپش قلب خوبه. گفت نه من قرص نمی خورم... بعد خندید... گفت سین جان قهوه که می خوری ضربان قلبت میره بالا بعدم مجبور میشی قرص همراهت باشه بخوری حالام که تر.یاک! (نمی دونم حس می کردم داره فضا رو ملایم تر می کنه با این حرفاش چون اصلا خوب نبودم) کلی خندیدم... گفتم آره دیگه مشکلات زیاد شده قهوه و قرص جواب نداد رو آوردم به مواد...

با خنده ادامه داد میگم از اونورا رد میشم بوی تر.یاک میاد نگو تویی؟ خندیدم و گفتم از نزدیک خونه ما؟ گفت اره کجا بودید شما؟ حدودی گفتم... س.میه چون یه بار اتفاقی منو در خونه مون دیده بود اصرار داشت آدرس دقیق بده!... ولی شیخ بی توجه به حرف اون ادرس حدودی که من گفته بودم رو مجدد تکرار کرد و گفت کجا؟ و باز با همراهی س.میه! گفتم بهش...

با هر فلاکتی بود تمومش کردم... 

اینم بگم که برای اینکه اون ساعت خالی نباشه ش.بنم جون هم س.میه هم اون هنرجو جدیده رو مجدد انداخت پنجشنبه! روز کلاس من و تایم من...


شیخ بهم گفت س.ه تار داری؟ گفتم آره... گفت از جلسه دیگه بیار کار دارم باهات... یه یکی دو ماهی می خوام رو یه نکته هایی که می گم کار کنی... حالا بیار ساز رو تا بهت بگم... و یه تکلیفم بهم داد...

خوشحال بودم که تموم شده و دارم می رم ولی از بد خوندنم خیلی ناراحت بودم... ایستادم دم در که برم که باز چند تا نکته گفت و در فرصتی با نگاه دزدیده از بقیه زیر لب بهم گفت خوب بودی... خوب... ولی نبودم... خودم که می دونستم...


اومدم بیرون... تو راه برگشت تو ماشین سرگیجه و حالت تهوعی که از صبح داشتم شدت گرفت... حرکت ماشین رو نمی تونستم تحمل کنم... خودمو ولو کرده بودم رو صندلی... تا نه و نیم شب نتونستم چیزی بخورم... ناهارم نخورده بودم...

بسکه ناراحت بودم شبش بهش پیام دادم که نمی دونم چرا اینجوری شدم و خیلی بد بودم امروز... با شوخی جوابمو داد که نه نًوًگو راضی بودم ازت به صدات فشار اورده بودی خوب، خودتو اذیت نکن...


بدجور فکر این زن اذیتم می کنه... و این به خاطر فکر من نیست... من قبلا هم رفتاراشو می دیدم و تا این حد مشکل نداشتم... این اونه که انرژی منفیش داره بیشتر و بیشتر میشه... و اونروز تمام وقت می دید که شیخ من رو دعوا نمی کنه و قطعا می ذاشتش پیش رفتار شیخ با خودش و این یعنی واویلا خانم سین! اماده باش...


فاکتور می گیرم بقیه مشکلات این چند روزه رو...

 امروز صبح بین کارام تو دفتر یه لحظه اینستا رو چک کردم دیدم پیام مستقیم دارم... نگاه کردم و درکمال ناباوری چشام گرد شد! از شیخ پیام داشتم!!!!! به حدی شوکه شدم که فقط دویدم سمت میز ه.اله و گوشیمو نشونش دادم! اونم خشکش زد! گفت واقعا؟ مگه فالو داره تو رو؟ گفتم نه ولی من چون استادمه دارمش... گفت واقعا؟ سین رنگت پریده! دستم رو قلبم بود... ضربانم بالا رفته بود شدید! تا حالا سابقه نداشت تو اینستا پیام بده! هاله گفت آخه کسی که تو اینستا پیام میده... و حرفشو خورد...

بعد از کلی بازش کردم... دکلمه یه شعر طنز بود که کلی خندیدم... جواب دادم که همینجوری دارم می خندم سرکار... 

امروز تا دیر کلاس داشت هنوز ندیده... خیلی نمیره اینستا...

به ه.اله گفتم اسکرین بگیرم بفرستم برای ش.بنم؟ خندید و گفت سکته می کنه... آتیش می گیره...


بعدازظهر بیدار شدم دیدم یکی از بچه های کلاس ر.دیف ویس گذاشته... باز کردم... گفت استاد گفتن شما به طرز شگفت انگیزی! ردیف رو خوب می خونی و گفتن که من ازتون راهنمایی بگیرم...


واویلا خانم سین... وا اسفا... ش.بنم.... شب.نمممممممممممممم.... بفهمه که بعید نیست بفهمه خونم حلاله... حلاااااااااال!


623

* یه روز تو هفته پیام دادم به ش.بنم حالشو پرسیدم و گفتم روز کلاس خوب نبودید... که حرف شیخ رو هم زمین ننداخته باشم و فردا روزی اگر حرف پیش بینی نشده ای پیش اومد، من رفتار عادی از خودم نشون داده باشم. جواب داد که خوبم و تمام...

نمی دونم فردا یا پس فرداش پیام داد و پرسید که چی شد که حالمو پرسیدی و گفتی روز کلاس خوب نبودم... یه کم چت کردیم و فهمیدم دراصل دنبال اینه که ببینه شیخ ازش به من چی گفته. منم گفتم که نگرانشه و براش مهمه که برگرده به روال قبل. گفتم خودشونم از جریان اونروز ناراحت بودن و اونم گفت یکی از دلایل استرسم حضور دیگرانه و همش تو فکر شماها هستم و اینکه دعواها رو بشنوید و اونروز جلو اون خانوم جدیده خیلی زشت شد و وقتتون تلف میشه و این حرفا... خوب تو حرفاش هم درست پیدا میشد هم غلط و من غلطهاشو به روش نمیاوردم... حتی یه جاییش گفت من بهت مطمئنم که باهات حرف زدم و اطمینانی که بهم داره رو گذاشتم کنار تعقیب کردنش و بپّا گذاشتنش و خنده م گرفت... 

حتی بهش گفتم خوب کلاستون رو بندازید وقتی که کسی نیست تا استرس کمتری داشته باشید. یا نفر اول یا اخر. اینم گفتم که بفهمه من رو تنها بودن اون با شیخ حساس نیستم...


* وسط هفته پ... شدم. خیلی زود بود... انتظارشو نداشتم... شوکه شدم اصلا... و حالم خوب نبود...


* دیشب ویس گذاشت تو گروه... تقدیر کرد از چند نفر که روندشون خوب بوده ولی اسم نیاورد... اولین باری بود که اسم نمی اورد و من از این بابت خوشحال بودم... یکیش من بودم... اولینشون... با این توضیح " یکی از خانوما که داره ردیف رو برام می خونه و خیلی خوب می خونه... خیلی خوب... خیلی خوب..."

چقدر دیر.... خیلی منتظر این اتفاق بودم... ولی از اون هفته که به خودمم گفت دیگه برام اهمیتی نداره... حتی کلی تلاش کردم که به یادم بمونه تا بنویسمش...


* یه شب خواب خرید کفش دیدم... تو اون خواب که چیز زیادی ازش یادم نیست خیلی کفش دیدم... اخرش یادمه که یه قرمزش تو پاهام بود و نگاش می کردم... تعبیر خواب کفش رو می دونم... و زیاد این خواب رو دیدم...


* یه شب هم خواب ح.امد رو دیدم... بعد از مدتها که دیگه این خانواده معظم و معزز پاشونو از زندگی و روح و روان و خوابهای من بیرون کشیدن... یه جایی بودیم... منو دید... وایساد کلی سلام علیک و احوالپرسی کرد... و نمی دونم چی تو ظاهر من بود که اینقدر متعجبش کرده بود و حتی ابراز هم می کرد... بعد از رفتنش مریم می گفت چقدر تغییر کرده! شیک و باکلاس شده! اما به نظر من فقط بزرگتر و جاافتاده تر شده بود... 

سالها می گذره... یه روزگاری چقدر نزدیک بودیم... 


* ساز اح.سان رو دست گرفتم و تا گفت دستتو فلان جور بگیر گرفتم... با تعجب وایساد و گفت به هر هنرجوی جدید باید مدتها بگم!!! تو همون بار اول درست گرفتی!!!... 

چیکار کنم... هنوز دلم پیشته ذوزنقه ی محبوبِ هفتاد و دو سیمیِ من... کاش این همه که من به تو وفادار بودم تو یه ذره، فقط یه ذره هوامو داشتی... چهارده ساله اسیرتم...


* تا رسیدم سر.ور رفت و شیخ نذاشت برم تو اونیکی کلاس و گفت بمون... ش.بنم ایستاده بود... گفتم شما نمی خونید؟ گفت نه تو بخون و رفت تو اتاقش... تازه از راه رسیده بودم... نفس نفس می زدم... احوالپرسی کرد و گفت اسپرس داری؟ خندیدم و گفتم آره اسپرس دارم... گفت اسپرس نداشته باش بخون... همین یهویی و هول هولکی شروع کردنم باعث شد مثل دفعه های قبل نباشم ولی بدم نبودم... گفت تمومش که کردی دو جلسه کامل دستگاه رو مرور می کنیم و همه ی نکته  هاشو بهت میگم... گفت اولین کسی هستی که دارم باهاش ردیف آ.واز.ی رو کار می کنم... 

از پشت میزش اومد اینور... رو مبل با فاصله دو متریم نشست... و شروع کرد حرف زدن... از درسمون و اساتید خودش و اینکه آیا درسته ردیف کار کنه یا آواز درست تره و و و ... ش.بنم تو اتاقش بود... اون خانوم جدیده نیومده بود... خودش پرش داد... اون هفته باهاش کار نکرد و قرار شد شنبه ها بیاد... پس الان بپّا نداشتم... خودش موند... آخرش مقابل شیخ ایستادم که بهش بگم با ش.بنم حرف زدم... کاملا نزدیک هم بودیم و اروم حرف می زدیم... می گفت آخه خیلی مستعده! فلان چیزا رو بلده و درست میگه... گفتم آره فقط خیلی سختشه جلو بقیه دعواش می کنید... داشتیم آروم آروم حرف میزدیم که در اتاقشو باز کرد و بی هوا بیرون اومد... 

صحنه خنده داری بود که وقتی از دید اون مرورش می کنم می تونه هر چیزی رو به ذهن آشفته ش بیاره...

شیخ شروع کرد عقب عقب رفتن و از من دور شدن و من که خشکم زده بود سر جام وایساده بودم... شیخ ادامه حرف رو برد یه سمت دیگه البته نه با مهارت... 

صدای پچ پچ آروم ما و نزدیک وایسادنمون و اینمدلی با حضور ناگهانیش از هم دور شدنمون فکر کنم به بار اطمینان ش.بنم جون به من کلی اضافه کرد!

622

بی استخاره کاری نمی کنم...

نمی خوام نتیجه پشیمونی باشه...

بعد از اینکه چند باری تو گروه شعرهاشو گذاشت در مورد ا.مام ح... و محرم و عا.شورا و پیرو صحبتهایی که باهام کرده بود استخاره کردم که پیامی بهش بدم یا نه... آیه اول سوره ج.معه اومد... پیام دادم حال خوشتون مبارک و جواب داد و کمی صحبت کردیم و خوب هم بود... فرداشم برای خودم یه شعر دیگه شو فرستاد... حال قشنگی داشت که بهش غبطه می خوردم... حال خودمم خوب بود... تا.سوعا و ع.ا.شورای قشنگی رو گذروندم... خیلی متفاوت از چندین سال گذشته... یه حال وصف نشدنی...



این هفته هم زیاد تمرین کردم... حتی اون شب کذاییِ وحشتناک با اون حالی که داشتم... یادم نمیره اون شب رو... 

و نمی دونم چرا مدتیه اشتیاقی برای کلاس رفتن ندارم... تمرین می کنم و خوب پیش میرم اما دوست ندارم برم اونجا... انگار یه چیزی که نمی دونم چیه اونجا آزارم میده... ولی ادامه میدم... فقط از عصر چهارشنبه بد استرسی تو تنم میفته و تا پنجشنبه بعدازظهر بشه و برم و برگردم ادامه داره... حتی حس خوب اون هفته هم نتونست مانع این حال بشه... مدتها انتظار کشیدم تا برسم به حدی که ازم راضی باشه و منو هم تو گروه اعلام کنه... نه به خاطر اینکه اسمم گفته بشه بلکه به این خاطر که معنی این اتفاق رضایتش از کارم بود... اونجوری که باید خوشحال نشدم... شایدم مثل خیلی اتفاقهای دیگه تو زندگی وقتی افتاد که دیگه شور و اشتیاقی برام نمونده بود... بازم حکایت هندوانه تابستان طلب کرده زمستان رسیده...


با بی میلی تموم رفتم... صدای ش.بنم از همون پایین دم در هم میومد... رفتم تو کلاس اونوری... کمی که گذشت اون هنرجوی جدید که چند هفته ست میاد هم اومد... 

یه ربع... 

نیم ساعت... 

دعوا... دعوا... 

گوشیم در گوشم بود و درسم رو می شنیدم... رفتم تو تراس... هوا بهتر بود... 

یک ساعت... 

دعوا... دعوا... 

مابینش یه چیزایی می شنیدم... دیگه نه خودتو خسته کن نه منو... کلافه شدم دیگه... من نون خشک هم بخورم برام مهم نیست... ترجیح میدادم نشنوم... این فضا رو دوست ندارم...

 یک ساعت و نیم... 

خانم سین بیا... 

رفتم و ادامه دعوا... نه با خشونت، همش ملایم ولی اینبار دیگه ش.بنم نمی خندید... نیم ساعتی هم در حضور من ادامه داد... دوساعت تمام!... ناهار نخورده رفته بودم... انرژیم ته کشیده بود... خسته بودم... همه خسته شده بودیم حتی خودش... بهش می گفت هر هفته میری و میای بدون کوچکترین تغییر... ش.بنم آروم بود... آرامشی که خوشایند نبود... من هنوز شروع نکرده بودم که اون هنرجوی جدید اومد و به خاطر تاخیر زیاد اعتراض کرد... حق هم داشت... شیخ ش.بنم رو فرستاد باهاش کار کنه... دو دقیقه نگذشت که دختره اومد بیرون و گفت ایشون نمی دونن چی بگن به من می گن نمی دونم هفته پیش بچه ها باهات چی کار کار کردن! (کاملا معلوم بود ش.بنم دلش نمی خواست و حال مساعدی نداشت که این بهانه رو آورده بود...) شیخ خیلی از دختره عذرخواهی کرد و بعدم گفت باشه اشکال نداره شنبه بیا که با یکی دیگه از بچه ها کار کنی و اون خانوم گفت آخه ش.بنم خانم خودشون به من گفتن ساعت سه بیا... (این جمله رو شنیدم ولی فقط به این فکر کردم که آخه ساعت سه که ساعت منه!)  


دختره هم یه کم وقتمونو گرفت و بعد رفت... شیخ بهم گفت چیکار کنم از دست این؟ خسته م کرده؟ وقتی دیدم اینجوری گفت گفتم به من ارتباطی نداره و قصدم دخالت نیست اما فکر نمی کنید شاید مشکلی دارن! آخه ایشون کسی بودن که شما خیلی ازشون راضی بودید و مدتیه که اینجوری شدن... انگار از اول امسال... خوب شاید دلیلی داره!... یه کم به فکر رفت...

خودشم متحیر بود و رفتار این جلسه ش خیلی چیزا رو برام روشن کرد... 

من خوندم... بین خوندنم مج.تبی اومد... سرشو پایین انداخت و نشست... خوب خوندم، فقط چون توانم ته کشیده بود اوج اوج رو نتونستم بخونم که خودش خندید و گفت اشکال نداره... از اول تا آخرش رو بدون مکث و با همراهی سازش خوندم... آخرش گفت راضی هستم ازت... ممنونم... آفرین... روندت خوبه...

و آروم گفت باهاش صحبت کن... بهش نزدیک شو... گفتم نهههه.... به نظرم درست نباشه... فکر می کنن دخالت و کنجکاویه.... گفت نه حالا خودمم باهاش حرف می زنم اصلا با هم تمرین کنید... (نمی تونستم چیزی بهش بگم... فقط گفتم باشه.... واقعا فهمیدم از جانب شیخ نسبت بهش هیچی نیست... وگرنه این عکس العمل رو نشون نمیداد... متوجه حالش می شد... یا اگرم نمیشد کسی رو وارد ماجرا نمی کرد... اون روحشم خبر نداره... هیچِ هیچ... به این قضیه مطمئن شدم... از حس بد ش.بنم به من... رفتارهای موذیانه ی زیرزیرکیش و هیچ چیز دیگه... و من چی می تونستم بگم؟!...)


بازم تعریفاش و اعلام رضایتش شد بخشی از روند پیشرویم... حسی نداشتم... ندارم... نمی دونم شاید باید بگم کاش چند ماه زودتر گفته بود... اونوقت یه عالمه انرژی می گرفتم...

حدود ساعت شش بود که خونه رسیدم... انگار معده م جمع شده بود تو خودش... خیلی داغون بودم... از اونشب کذایی تو هفته انگار همه ی رمق تنم رو کشیدن... یه سرمایی دویده تو تنم که پژمرده م کرده... بعد از اینکه ناهار خوردم یه کم دراز کشیدم...


یه چیزی تو گوشم صدا کرد..." آخه خانم ش.بنم به من گفتن ساعت سه بیا...."

ساعت سه!...

ش.بنم!... 

باورم نمیشد!...

 آره!... 

برای همینه که هر سه جلسه ای که این دختر اومده دقیقا سر ساعت کلاس منه... و ش.بنم هم به راحتی بعد از خوندنش میره... و من می گفتم چی شده که دیگه نمی مونه و زود میره... به عمد به این دختر با وجودی که بعد از من کسی نیست و مدتی طول میکشه تا نفر بعد بیاد گفته ساعت سه بیاد که سر ساعت من باشه!.... به خیال خودش کسی رو گذاشته اونجا که ما تنها نباشیم!... از این رفتارش و فکر مریضش حالم بد شد... هیچ جور دیگه نمیشه فکر کرد... بعضی وقتا به واسطه همین دختر جدید می مونه که باهاش کار کنه و بعضی وقتام میره...

فکر مریض... روح مریض... خدایا.... کمکش کن... خدایا این تا کجا می خواد پیش بره... اونوقت شیخ می خواد منو بهش نزدیک کنه که مشکلش حل شه! اون از هیچی خبر نداره....

کاش این زن می فهمید... کاش واقعا می فهمید چیزی این وسط نیست... من خطر نیستم... برای هیچکس... حتی وقتی می سوختم خطر نبودم...


621

درسته که حال هیشکی اینروزا خوب نیست اما خوب یه وقتایی بیشتر خوب نیست...

بعضی وقتا که نمی دونم چه وقتاییه و چرا، بدتر میشم و حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم... 

نمی ذارم کارام بمونه و هر جوری هست خودمو می کشونم... واینمیسم که اگه وایسم همونجا روزگار زمین می زندم... اما حوصله هیچ چیو ندارم... مثل این هفته...

سرکار رفتار این دختره و این حجم بی وجدانیش آزارم می ده اما اونی که باید از میدون خارج بشه من نیستم... خودشم می دونه که داره به هر دری می زنه تا عادی سازی کنه ولی من اینبار کوتاه نمیام... به جایی رسیدم که دیدم با این گذشتهای بی مورد دارم به خودم توهین می کنم... بگذریم...

این هفته با این حال و هوای مزخرف گذشت... و دلشوره های عجیبی که نمی دونستم از کجا میاد! اونقدر شدید که انگار قفسه سینه م تنگ میشد یا قلبم یهویی ول میشد...

زیاد تمرین کرده بودم اما دیشب خیلی بد می خوندم و همین باعث شده بود بیشتر استرس بگیرم... طی این چند هفته هیچ پیامی رد و بدل نشد و چیزی هم نپرسیدم ازش...

تو گروه پیام داد که چون شنبه تاسوعاست کلاس شنبه برگزار نمی شه و در عوض بچه های شنبه هم پنجشنبه بیان... یعنی کلاس بچه های پنجشنبه هم قاعدتا فشرده تر میشد... 

بیشتر دلم می خواست نرم... 

تاسوعا و عاشورا رو هم تسلیت گفته بود! که جای تعجب داشت! یعنی من تا حالا این رفتارا رو ازش ندیده بودم... باز دوباره دیشب چند بیتی در باب عاشورا تو گروه گذاشت!...

امروز صبح باز تمرین کردم... بهتر از دیشب بودم اما خودم خوشم نمیومد از خوندنم... از صبح بی حال بودم... کلا حرکاتم کند شده بود انگار... من آدم سریعیم و وقتایی که اینجوری میشم خیلی به چشم خودم میاد... حتی به زور ورزش می کردم...

تصمیم گرفتم زودتر برم... گفتم حالا که اینجوری گفته و هنرجوهای هر دو روز امروز میان قطعا نظم به هم می خوره و همه چی قاطی میشه... بابت همه ی اینا به شدت استرس داشتم... کلی وقت بود لباس پوشیده و اماده بودم ولی برای رفتن هی دست دست می کردم... بالاخره ماشین گرفتم و رفتم... وقتی رسیدم صدای ش.بنم رو شنیدم و این خوب بود... یعنی انگار کلا کلاسا زودتر شروع شده بود... وارد که شدم سریع سلام علیک کردم و رفتم تو کلاس اونوری... ورودی کلاس صحنه عجیبی دیدم... یکی از بچه ها (س.میه)که زودتر اومده بود با یقه باز و چشمای بسته سرشو تکیه داده بود به چهارچوب در... به نظرم صحنه غریبی بود! منو که دید خودشو جمع کرد و گفت وای خوابم برده بود! ( آخه ایستاده!) چند دقیقه ای تو همون کلاس نشستم که شیخ صدام کرد که برم بیرون... کاریم به کار س.میه که زودتر اومده بود نداشت! رفتم بیرون... ش.بنم می خوند و من سرم پایین بود و خودمو باد میزدم... به نظرم حس ش.بنم و چیزی که دفعه قبل گفت درسته... انگار دیگه برای درس رهاش کرده و کاری به کارش نداره... نکته ها رو بهش میگه ها اما دیگه گیر نمیده بهش... تند تند هم درساش داره عوض میشه در حالی که هر بار کلی ایراد می گیره ازش و حتی منِ هنرجو متوجه میشم که دفعه بعدی که میاد رو نکته ها کار نکرده... 

یه جاش بهش گفت این "داد" بود حالا "شکسته" بخون... دستگاهی رو که می خوند خداروشکر تو ذهنم تشخیص داده بودم و همینطور گوشه رو... سریع "شکسته" رو آوردم تو ذهنم... وقتی ش.بنم تعلل کرد بهش گفت اگه نتونی بخونی میگم خانم سین بخونه ها! 

یه کم بعدش س.میه هم بی اینکه بهش بگن اومد بیرون نشست... و چند دقیقه بعد هنرجوی جدید هفته قبل هم اومد... با خودم فکر می کردم اگه شرایط همین طور باشه من چطور جلو این همه آدم بخونم؟!... استرسم بیشتر شد!... گرما داشت بی تابم می کرد دیگه... به ش.بنم گفت رو چیزایی که گفتم کار کن و تمام... ش.بنم پاشد و خداحافظی کرد و رفت... 

شیخ رو کرد به س.میه و گفت هنرجوی جدید رو ببره تو کلاس اونور و باهاش کشش ها رو تمرین کنه ساز هم بهش داد و گفت برو تا خانم سین اینجاست با هنرجوی جدید کار کن و در اتاقم ببند!... (مطمئن بودم برای س.میه خوشایند نبود، مثلا زود اومده بود که زود بره. هر چند طبق برنامه ساعت من قبل از اون بود و یادمه سال گذشته هم چند باری بی جهت نوبتم رو بهش دادم که بعدش دیدم الکی برای زود خوندن بهانه اورده بود و بعد از خوندن نرفت و نشست. در حالی که من از سرکار می رفتم و فوق العاده خسته بودم...)

بعد از اینکه همه رفتن احوال پرسی کرد و درسم رو پرسید و گفت بخون... خوندم و هیچی نگفت... شک کردم نکنه خیلی پرتم که هیچی نمی گه... سکوت کردم... نگام کرد و گفت خوبه خوبه بخون... ادامه دادم... بیت بعد... خوبه... و مابینش یه جاهایی در مورد گوشه ها هم می پرسید و حرف میزد که کمابیش درست جواب میدادم... ولی آتیش بودم... موقع خوندم سرتاپام خیس شده بود... شاید کل خوندنم ده دقیقه طول نکشید... همه رو خوندم و فوق العاده راضی بود... خودم باورم نمیشد... همش می گفتم خوب که دیوونگی نکردم و امروز رو رفتم... جوری راضی بود که ازم تشکر می کرد!!! و خنده م گرفته بود که چرا اون داره از من تشکر می کنه! تا این حد که گفت همین بیت آخر رو بازم بخون و رکورد کن و برام بفرست می خوام بذارم تو گروه... خیلی خوب بود... عالی بود... ممنونم ازت... درود برتو و بر خاندان تو و بر دوستان تو (با لبخند گفت) خندیدم و گفتم زیارت عا.ش.وراست؟! خندید و پرسید خودتم از خوندنت راضی هستی؟ مونده بودم چی بگم؟ با مِن و مِن گفتم راستش نه... گفت خوب خیلی تغییر کردی... گفتم آره نسبت به قبل بله... و گفت می خوام بذارم بلکه بچه ها بشنون و یه کم تلاش کنن... کار نمی کنن... تلاشی نمی کنن... متوجهی چی میگم... 

سم.یه سرشو بیرون آورد از اتاق و دید ما هنوز کار داریم... برگشت داخل... و شیخ هیچ توجهی نکرد... 

من داشتم کیفم رو بر می داشتم که برم گفت امسال محرم حس عجیبی دارم... و برای اینکه اتفاق دو هفته قبل تکرار نشه و فرار نکنم گفت مزاحمت نیستم؟ می تونی بشینی؟ دیدم خیلی زشته اگه ول کنم برم... کیفم رو گذاشتم کنار و نشستم... و حرف زد... حرف زد... گفت و گفت و گفت و گفت... که امسال براش یه جور دیگه ست... گفتم آره متوجه شدم... و چند تا البومی رو که شنیده تو این چند روز بهم معرفی کرد که شنیده بودمشون البته و شعرهایی که خونده بود... حال عجیبی داشت و دوست داشت حرف بزنه... باز می گفت مزاحمت نیستم؟ و بخشهایی از چند تا مثنوی رو برام خوند و حس و شناختی رو که بهش رسیده بود بهم گفت... بیچاره س.میه که دیگه کلافه شده بود هی سرک می کشید و می دید شیخ مشغول صحبته و باز می رفت داخل کلاس... 

یه عالمه حرف زد... حس غریبی داشت...برای خودش خوشحال بودم... خودش می گفت تا حالا اینجوری نشده بودم... و من برای هر جوونی که به این حال میرسه خوشحالم... فقط بهش گفتم دیدید برای بعضی چیزا آدم نباید هیچ تلاشی بکنه... مثل همین مورد... باید سر وقت خودش و تو شرایط خودش پیش بیاد... با تلاش نمیشه بهش رسید... سرشو تکون داد... دوست داشت حرف بزنه و زد... چون هی نگران بود و می پرسید مزاحمتم دلم نمیومد برم... حتی وقتی حرفاش در مورد این شناخت و حس تموم شد بازم نمی ذاشت برم... یه بارش که گفت بیا رو گوشیم نشونت بدم چطور فلان شعر رو بیاری... و بعدشم ازم پرسید این چند روزه تل.گرامت مشکل نداره؟ گفتم بهش که چیکار می کنم و ک.انال پروک.سی رو نشونش دادم و کلی خوشحال شد که چقدر سرعتش خوبه! داشتم می گفتم من خیلی راضیم از این ک.انال خندید و گفت اونم ازت راضیه؟ گفتم نمی دونم دیگه باید ازش بپرسم...

شاید می خواست بیشتر بمونم ولی دیگه نمیشد... مثلا قرار بود روزی باشه که کلاسا فشرده باشه ولی انگار نه انگار... آخرش بهش گفتم ممنونم منو تو حستون شریک کردید... خندید و گفت خواهش می کنم... خداحافظی کردم و اومدم...

امیدوارم این حالش مستدام باشه برای خودش... و یه آن حس کردم چقدر امروز شبیه خوابم بود... پرنده هایی که برام آورده بود انگار حال خوب این روزاش بود... 



و خوشحالم برای خودم که آروم آروم و آهسته آهسته اون همه سختی که کشیدم داره به بار میشینه... راه بی نهایت سختیه و بی پایان... اما همینکه می شنوی رو به جلویی حال خوبی بهت میده....