در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

323

دنیای جالبی بود برام. یه دنیای جدید که اولش به خیال خودم خودم توش پا گذاشته بودم اما بعدش فکر کردم نه این خداست که خواسته بعد از اون همه سختی وارد این دنیای شیرین بشم. دنیایی که علی رغم همه ی زوایای مبهمش یه شیرینی خاصی داشت. آشنایی با آدما و فرهنگ جدیدی که مدتها ازش دور بودم. از بچگی تا اون موقع.
از وقتی می نشستم تو اتوبوس گوشم تیز میشد به حرف زدن آدما و تفاوتها رو می دیدم. یه روز رو برای خودم بودم و همه جوره سعی می کردم ازش لذت ببرم. غرق میشدم تو دنیای جدید. وقتی میرسیدم همه چیز یه رنگ دیگه داشت. من سالها بود که از سفر دور شده بودم و حالا انگار رفته بودم اونور دنیا همه چی برام تازگی داشت. چقدر زود یکسال گذشت...
لحظه لحظه هاشو یادمه. مخصوصا که تنها هم بودم و همه چی بیشتر تو ذهنم می موند.
یهو یاد اون ساندویچی افتادم که چند بار اولو رفتم اونجا. اما بعدش خیلی یهویی دیگه از غذاش حالم به هم می خورد! یاد اونروز افتادم تو پارک که با جعبه پیتزام نشستم و فقط چند تا تیکه شو خوردم و بقیه ش قسمت یه دختر بچه شد. یا اونروز بعد از اون همه احوالپرسی مبسوط و سفارشات خارج از عرف! و اون مغازه با اون بستی های با مزه ش و من که بی خیال و فارغ بی اینکه بدونم برای آخرین بار داشتم اون مسیرو تا سمت آموزشگاه طی می کردم...
خیلی پیاده راه می رفتم. اونقدر تو ماشین نشسته بودم که حس می کردم پاهام قفل شده و باید راه برم. و بعدشم اون همه راه رفتن.
از سرم گذشته دیگه و حوصله چونه زدن و چرا و اما و اگر ندارم. اما هنوزم میگم عجیب بود. انگار یه برهه زمانی خاص و واقعا عجیب بود که اومد و رفت. از هیچی رسیدم به کجا و بعدشم اینطوری. اینبارو به خود خدا قسم من دنبال هیچی نبودم. اگه چیزی نمی دیدم محال بود همراه بشم...
دنیاست دیگه. چه کنم. یهو یادآوری شد...

322

فکر نمی کردم این قضیه تا این حد روم اثر بذاره. همیشه وقتی یه اتفاق بد میفته میگن هنوز گرمی نمی فهمی. واقعا همینطوره. منم با وجودی که اولش شوکه شدم اما هنوز گرم بودم و نمی فهمیدم واقعا. روز به روز داره اوضاعم بدتر میشه.
حال بدم به این خاطر نیست که کسی رفت. به این خاطره که جای خالی همیشه هست و خودنمایی می کنه. حرف اونشب من.صی خیلی خنده دار بود اما واقعا درست بود.
از دست فری این روزا خیلی می رنجم ولی نه می تونم و نه می خوام به روش بیارم. من از همشون بزرگترم و اونا هرچقدرم بخوان نمی تونن دغدغه های منو درک کنن. بدم میاد از اینکه تو ذهن کسی اینطور تعریف بشم که فقط دارم به ازدواج فکر می کنم. چون اینطور نیست.
پیش شری نمی رم دیگه. اینسری هم داروهام تموم میشه و نمی گم که حالم خوب نیست چون دیگه نمی خوام ادامه بدم.
دختره حسابی رو اعصابم رژه میره و تحملشو واقعا ندارم. تحمل ناز و عشوه هاشو ندارم. تحمل اینکه دم به دقیقه بخوام حال مزخرفشو گزارش بدم ندارم. تحمل رفتارهای میم رو ندارم. فکر می کنم که تو همه ی عمرم هر کی بهم رسیده خواسته یه تیکه از روحمو بکنه و موفقم شده.
از آدمای دور و برم بیزار شدم و غیر از خانواده م به هیچکس اطمینان ندارم. برای خیلی چیزا دریغ و افسوس می خورم و پشت سرم عمریه که گذشته و هیچ کاریشم نمیشه کرد. هیچ راهی ندارم، نمی گم برای برگشتن، فقط برای کمرنگ کردن اثرات بدی که روم داشته. فکر می کردم میم فرشته ای هست که خدا فرستاده تا حالمو بهتر کنه و بهم آرامش بده اما اونم نبود. یا شایدم بود ولی شرایطش نبود.
در هر حال اونی که تا سال گذشته ناجی زندگیم بود الان تبدیل شده به یکی که خودشم ردی رو احساسم گذاشت و رفت. نه راستی نرفته. هنوزم هست و حالا باید به کل دیدم رو به خودش و حرکات و رفتارهاش عوض کنم.
دیروز به خودم میگفتم کاش بود. کاش اونی که نشون میداد بود. کاش خوب بود و بود. بود و میومد. بود و ظاهر و باطنش یکی بود. بود و حرف میزد. بود و میشد. بود و خوب هم میشد. بود و به آرامش میرسیدم با بودنش.
اما الان هست و باید اینجوری به سخت ترین حالت ممکن تحملش کنم.

321

نمی خوام منفی بنویسم ولی واقعا پنجشنبه و جمعه ی خوبی نبود. خیلی سر همه چی حرص خوردم.
پنجشنبه شب همینجوری که نشسته بودم دیدم میم تو وا.یبر پی ام داد. احوال کلاس عصرمو پرسید. دیگه نمی گم یعنی چه منظوری داره که دم به دقیقه پرس و جو می کنه و آمار می گیره. دیگه نمی گم یعنی منظورش چیه؟! چون می دونم هیچی نیست. چون می دونم فقط یه آدم عجیبه که رفتاراشو نمی شه با آدمای عادی دیگه مقایسه کرد.
حالا اینکه چرا من گیر همچین آدمایی میفتم یه بحث جداست!
براش توضیح دادم و همش می گفت دختره خیلی دوستت داره و ازت تعریف می کنه و اینا اما من چیز خاصی نمی گفتم. تازه حس می کنم می تونم باهاش راحت تر باشم، بعضی وقتا یه کوچولو شوخی کنم و اونقدر خشک نباشم. چون هیچی در بین نیست.
هر چند یه جای داغ تو سینه مه که گهگاهی بد می سوزوندم اما چاره چیه؟!
ازم خیلی تعریف می کرد و می گفت تو تو یادگیری فوق العاده بودی. هرچند باورم نمیشه اما قسم می خوره. چه اهمیتی داره. حتی بهش گفتم خیلی پیگیر احوال هنرجوم هستید اما چیزی نگفت و حرفو عوض کرد...

320

بالاخره سرکار خانوم لطف فرمودن و دست به جیب شدن و شهریه کلاس خصوصیهامو پرداخت کردن. البته کمتر و همونطور که خودشون راضی بودن. البته شاید واقعا لطف کردن و به همینم راضی نبودن!
در هر حال با وجودی که هنرجومه و در مقابلش مسئولم اما اصلا از این به اصطلاح زرنگ بازیاش خوشم نمیاد!
دیشب داشتم ساز می زدم که میم تو وا.یبر پیام داد. خوشحال شدم وقتی با دیدن پیامش دیگه استرس نگرفتم و عادی خوندمش. در مورد برنامه کار دختره و کلاس ازم پرسید و وقتی خودم برنامه جلسه بعدمو براش گفتم تایید کرد.

راستش حس می کنم جای خیلی چیزا کمه. باید بیشتر دونست و بیشتر تو این زمینه کار کرد. خیلی زیاد کار شده اما هنوزم کمه. شاید بعضیا خودشون ذاتا بعضی هنرها رو داشته باشن مثل ارتباط موثر و کارآمد با دیگران یا یه جور حس باطنیِ خوندن حس طرف مقابل اما همه اینطور نیستن و کسی که مربی میشه باید خیلی چیزا یاد بگیره.
امروز اولین روز کارم تو آموزشگاه جدیده. الهی توکل به خودت.

319

دیشب یه کم خودمو خالی کردم. دیروز تا صبح هم حالم خوب بود اما ظهر سر ناهار و اون بساطا خیلی دلم گرفت. من اصلا آدم شکمویی نیستم اما خیل خوشحال بودم که امسال غذای نذری گیرمون میاد. به هر حال نشد و گذشت...
شب، یعنی آخر شب دلم بدجوری گرفت. جوری که به زور مسواک میزدم و مدام اشکم سرازیر می شد. شمعمو بردم تو آشپزخونه و روشنش کردم و آوردم تو اتاق. کلی با خودم و اون فضا حال کردم. اولش یه کاغذ برداشتم با خودکار و کلی برای خودم و خدا نوشتم. بعدشم یه دل سیر گریه کردم.
قضیه میم رو دیگه پذیرفتم و حسی بهش ندارم. دروغ چرا! اینجا که کسی نیست، از اولشم این خیلی برام جالب بود که اون به من حسی داشته باشه و رفتاراشم رو همین حس برداشت میکردم اما با اتفاقاتی که افتاد متوجه شدم انگار اشتباه می کردم. الان فقط جای این حس درد می کنه. وگرنه به خودش وابسته نشده بودم و فکر می کنم این شرایط در مورد هرکس دیگه هم می تونست پیش بیاد.
خوبیاش یادم نمیره و آدم بی معرفت و نمک نشناسی نیستم اما نمی خوام خیلی هم چشم و گوش بسته عمل کنم و ببرمش بالا و بنشونم استغفراله جای خدا. اون خوب بود و هست اما اونم آدمه با همه ی کمی و کاستیهاش. شاید بعضی وقتها با یه کم چاشنی احساس به یه دختر تنها و در عین حال غیرقابل نفوذ و اکثر وقتا هم با حس یه معلم. یه معلم که باید به هر طریقی شیوه ی نوینشو جا بندازه.

* یه جوری تنظیمش کردم که سر ظهر عاشورا تموم شد. چهل و یکبار خوندمش. دیگه با خودته خداجون. دقیقا سر ظهر فقط برای چند دقیقه بارون گرفت...