ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیگه ازش خبری نشد ولی مطمئنم موقتیه...
نهایتا چند ماه دیگه باز سر و کله ش پیدا میشه...
خیلی از ادمایی که تا چند سال پیش تو زندگیم خیلی برام مهم بودن دیگه الان حتی حضور هم ندارن...
و از این بابت بی نهایت خوشحالم...
وقتی ادم وجدانش راحت باشه از این بابت که کوتاهی و کم کاری نکرده و تا جایی که می تونسته حرمت نگه داشته دیگه مشکلی با روند جریانات زندگی و خارج شدن بعضی از ادما از دور زندگیش نداره... اما باید قبول کرد که رسیدن به اینجا راحت نیست...
ادم انگار که یه کتک مفصل خورده باشه و افتاده باشه گوشه رینگ، علی رغم کبودیها و زخمها و ورمهاش بی حس میشه...
وقتی فکر می کنم به سالهایی که گذروندم خوشحال نیستم... یه زندگی عادی... خیلی خیلی عادی... سعی کردم درست قدم بردارم و خطا نرم... این خوبه ولی زندگی شیرینی رو تجربه نکردم... شاید اشتباه کردم... واقعا نمی دونم... همینه که اصلا نمی تونم سنم رو بپذیرم... سنم، عمرم، تجربیاتم... اصلا با هم همخونی ندارن... یه خلا بزرگ... و پر نمیشه هیچ وقت...