-
722
یکشنبه 18 آذر 1403 11:20
قبول دارم که از کارت سر در نمیارم و نبایدم بیارم، به هر حال خدایی و صاحب اختیار همه چی... ولی من باید چیکار کنم؟ منِ سرگشته یِ پریشونِ ویرون باید چیکار کنم؟ مگه وقت و بی وقت دست بالا نمیارم و ازت نمی خوام که کمکم کنی؟! مگه عزیزانت رو واسطه نمی کنم که به حرمت آبروی اونها هم که شده کمکم کنی و راه پیش پام بذاری؟! من...
-
721
سهشنبه 13 آذر 1403 11:02
مدتهاست یا دیگه خواب نمی بینیم یا اگر می بینم یادم نمی مونه. اگرم یادم بمونه جدی نمی گیرمش. مثل همین الان. ولی چون از صبح چند بار تو ذهنم اومده می نویسمش. خواب دیدم یه جایی بودم که شبیه خونه بود ولی محل کارم بود.جوری بود که موقع داخل رفتن کفشامونو درمیاوردیم. همه همکارامم بودن. یادمه ام.ید هم اومده بود و همش دنبال سرم...
-
720
دوشنبه 28 آبان 1403 13:35
سخته برام درک کردن کسانی که در مقابل گرسنگی و تشنگی بی طاقتن و یه مقدار تایم غذا خوردنشون جابجا بشه مثل بچه ها سر و صدا می کنن... کسانی که وقتی گرسنه ن اصلا نمی تونن صبوری کنن... به قول مامان که همیشه میگن کسی که بتونه جلو شکمشو بگیره جلو همه چیزو می تونه بگیره... امروز صبح یه شماره زنگ زد بهم... شک کردم شماره ی...
-
719
دوشنبه 21 آبان 1403 10:25
خوب اشتباه می کردم... دیروز ظهر باز اون مردک سر و کله ش پیدا شد... اومد با همه سلام علیک کرد و بعدشم نشست روبروی من... شروع کرد احوالپرسی کردن و بعد گفت داشتم فکر میکردم یاد یه خاطره ای افتادم... یادته یه بار گفتی خواب بودی و خودتو دیدی بالای سر خودت... نگاهش نمی کردم و مشغول کار بودم و فقط زیرلب گهگاهی یه کلمه در...
-
718
شنبه 19 آبان 1403 13:02
دیگه ازش خبری نشد ولی مطمئنم موقتیه... نهایتا چند ماه دیگه باز سر و کله ش پیدا میشه... خیلی از ادمایی که تا چند سال پیش تو زندگیم خیلی برام مهم بودن دیگه الان حتی حضور هم ندارن... و از این بابت بی نهایت خوشحالم... وقتی ادم وجدانش راحت باشه از این بابت که کوتاهی و کم کاری نکرده و تا جایی که می تونسته حرمت نگه داشته...
-
717
دوشنبه 7 آبان 1403 13:45
ایندفعه مثل دفعه های قبل نشدم. وقتی اومد و دیدمش و سلام علیک کرد و حال خانواده م رو پرسید خیلی عادی جواب دادم. کار داشتم و مشغول کار بودم. رئیس هم روبروم نشسته بود. حدود یه ربع طول کشید و بعدش خداحافظی کردم و رفتم. نه حالم بد شد، نه تپش قلب گرفتم نه هیچ چیز دیگه... فقط دوست نداشتم باشه و بیاد و ببینمش... همین... موقع...
-
716
سهشنبه 17 مهر 1403 11:57
بعد از مدتها فرصت کمی پیدا شد سر بزنم اینجا. اوضاع تغییری نکرده فقط سعی می کنم اروم باشم و مدیریت کنم. مشکلات خونه و سرکار همچنان هستن. با استاد جدید راحتم. استرس قبل رو ندارم و اروم و بی دغدغه پیش میرم. شرایط کلاسم خیلی با شرایط خودم جوره. منکر زحمات استاد قبلی نیستم اما دیگه با اون شرایط واقعا نمی شد ادامه داد. چند...
-
715
دوشنبه 15 مرداد 1403 11:47
شبیه کسی شدم که با همه ی خاطرات و گذشته و تجاربش ... با همه ی تعلقاتش... با همه ی وجودش... رفته یه جایی که خودشم نمی دونه کجاست... یا برعکس... شبیه کسی که رفته یه جای آشنا ولی دیگه خودش نیست... دیگه هیچی ازش نمونده...
-
714
چهارشنبه 9 خرداد 1403 12:16
شاید خیلی دیر باشه ولی بهتر از اینه که ادامه بدم به رویه و اشتباهات گذشته م... شاید قبلا از اینکه بخوام تغییر رویه بدم وحشت داشتم و برام کار سختی بود اما الان اصلا دیگه برام مهم نیست... لزومی هم نمی بینم که بخوام به کسی توضیح بدم... این بهترین بخش قضیه ست... و در عین حال دردناک هم هست... بیشتر و بیشتر از قبل آدما برام...
-
713
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 11:42
این فکر چند روزیه به سرم زده... نمی دونم اصلا باید پی اش رو بگیرم یا اینکه ربطش بدم به مشکلات اخیرم که بی نهایت داره ازم انرژی و توان میگیره و موکولش کنم به گذر زمان و یه وقت دیگه راجع بهش فکر کنم و تصمیم بگیرم... دلم می خواد آ.وا.ز رو ول کنم... یا اینکه حداقل برم سراغ کسی دیگه... مشکلی بینمون نیستا... بعد از این همه...
-
712
شنبه 8 اردیبهشت 1403 12:53
خیلی دردناکه وقتی می بینی می تونی به پدر و مادرت کمک کنی که بعضی از مناسبتهای این روزگار رو بفهمن و راحت باهاش مواجه شن، اما اونا نمی تونن بپذیرن و درک کنن... شاید مشکلِ نسل پدر و مادرهای ماست که همیشه تا ابد خودشون رو دانای کل می دونن و بچه هاشون رو بچه... بعد مجبور میشی سکوت کنی و در کنارشون به لطمه ی روحی و روانی و...
-
711
سهشنبه 4 اردیبهشت 1403 12:27
یه جاده ی کویری... یه بابای جوون و پرشور و مهربون... یه مامان صبور و آروم و عاشق... یه پسر بچه ی شیطون و مغرور... یه دختر کوچولو با سری که تو جاده گیج میره و عشق سفر... شیشه ی پایین ماشین و هوای گرم جاده... و نجوای " بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد..." چقدر زود میگذره... چی انتظارمون رو می کشید و خواب...
-
710
سهشنبه 22 اسفند 1402 10:56
بعضی روزا آدم الکی حالش خوشه... سرش مصیبت هم بباره یه چیزی ته دلشو قلقلک میده... دیروز من همینجوری بودم... مخصوصا که هوا هم ابری بود... از اون ابر قشنگا... تصمیم گرفتم برای سالی که گذشت به خودم یه جایزه بدم... این بود که تماس گرفتم با یه کتاب فروشی و دوره سه جلدی تاری.خ بی.ه.قی رو سفارش دادم... هر چند که رئیس بازم مثل...
-
709
شنبه 19 اسفند 1402 12:12
مدتهاست که یا خواب نمی بینم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.خیلی کم شدن خوابهایی که یادم می مونن. البته بهتر هم هست. خیری از خواب دیدن اونم خوابهایی که تو زمان خودش خیلی بهشون دل خوش می کردم و حس خوب ازشون می گرفتم، ندیدم... دیشب خواب دیدم و خوب یادم مونده... خواب دیدم باردار بودم... اما تو همون خواب بچه م به دنیا...
-
708
سهشنبه 15 اسفند 1402 11:48
جالبه!... البته که وقتی در یه رابطه به هر نوع اتفاقی میفته و یکی از طرفین با قدرت هر چه تمام تر ذات خودش رو که تونسته بوده برای مدتی مخفی کنه نشون میده، دیگه هیچی مثل قبل نمیشه... اما خوب یه وقتایی شرایطی وجود داره که باعث میشه تو فقط مرزها رو تو رابطه جابجا کنی نه اینکه همه چیز رو تموم کنی... حالا جالبش اینجاست!......
-
707
دوشنبه 14 اسفند 1402 11:50
نمی دونم واقعا نوشتن چی رو می تونه تغییر بده!... حال بد بده و حال خوب بدون نیاز به هیچ بهانه ای خوب... دردناکه... اسفناکه... که هر روز و هر روز باید انتظاراتت رو از ادما تقلیل بدی... مگه دنیا چیه... واقعا چقدر ارزش داره که روز به روز هممون داریم پست تر و بی وجدان تر میشیم... آخه یه وقت زحمت داره، ولی واقعا بعضی وقتا...
-
706
دوشنبه 2 بهمن 1402 12:00
دنیا اینجوریه که همیشه از ما جلوتره... همیشه یه چیزی داره که غافلگیرمون کنه... حسابی درگیر روزمرگی شده بودم... همه چیز برام عادی و مسخره بود... البته الانم هست... ولی یه بیماری یهویی وضع رو از اینی هم که بود بدتر کرد... درسته من عادت به بیماری ندارم ولی دروغ چرا، اونقدر از لحاظ روحی خالی شده بودم و داغون بودم که مدتها...
-
705
شنبه 16 دی 1402 13:42
واقعا مسخره ست. چون نباید هیچ توقعی از هیچکس داشته باشم حرفی برای گفتن نمی مونه. مثلا بگم چرا ا.مید اینجوری می کنه؟ چطور روش میشه هی بیاد اینجا؟ خوب از یه آدم دله دهاتی و بی شعور و بی شخصیت که دچار اعتیاد هم شده چه توقعی باید داشته باشم! اما دست خودم نیست. واقعا اومدنش ازارم میده. هفته گذشته سه شنبه بازم اومد. بیشترم...
-
704
دوشنبه 6 آذر 1402 12:47
با حس خودم دست به گریبونم. یه جوریه که نه می تونم برای کسی توضیحش بدم نه برای خودم قابل درکه... شرایط خوبی نیست. مدتی بود امید مدام تو ذهنم میومد. خیلی زیاد یادش میفتادم. و مطمئن بودم به همین زودیا سر و کله ش پیدا میشه. شاید به همین خاطر بود که دیروز اینقدر شوکه شدم. بدم میاد از اینکه هر وقت میاد یکی از بچه ها شو سپر...
-
703
یکشنبه 28 آبان 1402 11:25
یادم نیست چند وقته که حین تمرینِ خوندن دستمو هم گرم می کنم و زمانهایی که دارم میشنوم رو پام با مضراب ریز میگیرم... بدون اینکه در نظر داشته باشم بخوام ساز بزنم... مدتیه حس می کنم هیچ وقت تو تمام این سالها دستم اینقدر روون نبوده... ریزهای ممتد بدون وقفه و گرفتگی عضلات!!!... یه چیز در حد محال برای من و دستهام... خوب این...
-
702
دوشنبه 1 آبان 1402 12:03
الان باید خوشحال باشم ولی نیستم... حتی می تونم بگم بعدش خیلیم حالم بد شد... تو این یکسال روند کلاس اینجوری بود که چون جمعه ها صبح کلاس انلاین بود من پنجشنبه ها صدامو ضبط می کردم و آخر شب می فرستادم و اونم صبح جمعه چک میکرد و نکته ها رو می گفت و من دیگه بعدش هر وقت می رسیدم(چون جمعه صبح ها خیلی درگیرم تو خونه) پیاماشو...
-
701
یکشنبه 23 مهر 1402 12:19
به نظرم مرگ خیلی نعمت شیرینیه... دیگه شنیدن مرگ کسی نه متعجبم می کنه نه ناراحت... بارها و بارها مرگ رو تصور کردم... به نظرم تو شرایط فعلی دنیا بهترین وضعیتیه که می تونه نصیب کسی بشه... و خوشا به حال هر کی که میرسه بهش... به قول دوست عزیزی که می گفت هر بار میرم تشییع کسی زیر لب میگم مرگ بر تو گوارا باشه... کاری ندارم...
-
700
یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 12:04
واقعا نمیدونم قبلا چطور این همه حرف داشتم برای گفتن!... شاید این جمله تکراری باشه که حال الانم رو تا حالا تو زندگیم نداشتم... اما واقعا اینبار خیلی فرق می کنه... مخصوصا شش ماه گذشته چیزایی رو تجربه کردم که تا حالا سابقه نداشته... درسته خیلی محتاط تر و منطقی تر و اروم تر شدم... اما برای خودم خوشایند نیست... چون روح...
-
699
یکشنبه 13 شهریور 1401 12:44
بعد از این همه مدت نمیدونم چی بنویسم. نه اینکه اروم گذشته باشه و خبری نباشه... توان نوشتن نداشتم این مدت. در هر حال گذشت و من الان در شرایط خوبی هستم. تکلیفم با خودم و زندگیم مشخصه و راه خودمو می رم و نمی ذارم دیگه کسی روح و روان و زندگی و انرژیمو به بازی بگیره. علی رغم همه ی مشکلاتی که قشنگ پشتمو خم کرد اما سرپا...
-
698
شنبه 3 اردیبهشت 1401 02:23
بی مقدمه اومدم بعد از مدتها شب بیست و یکم ماه رمضونه و خدا توفیق داد یه بار دیگه این شب رو باشم... امروز دوم اردیبهشت بود و من چهل و دو ساله شدم... از دم دمای غروب بدجوری حالم گرفته شده بود... ذکر مصیبت نمیگم... از این مدت و اونچه که بر سرم رفت بگذریم... سکوت کردم و سکوت... پیش همه... حتی خودم... اما امشب ترکیدم...
-
697
چهارشنبه 3 فروردین 1401 12:07
سلام به دوستان عزیزم سال نو مبارک امیدوارم حلول سال نو تحولی باشه تو زندگی هممون ممنون از پیامهاتون و تشکر که به یادم هستید نمی دونم چی بگم دیگه و چی بنویسم، ولی ایشالا به زودی شروع می کنم.
-
696
دوشنبه 13 دی 1400 10:02
حس می کنم خیلی وقت گذشته... اونقدر زیاد که برای یاداوریش باید تمرکز کنم... و یا نه... اونقدر نزدیک که مدام جلو چشمامه... لزومی نداره دیگه چیزی بنویسم... الان هم فقط اشاره ای گذرا می کنم به اتفاقاتی که این چند وقت افتاد... شب قبل از سفرم رفتم کلاس... روز کلاسمون نبود ولی وقتی بهش گفتم فلان روز دارم میرم گفت قبلش حتما...
-
695
یکشنبه 14 آذر 1400 10:47
چهارشنبه رفتم... از صبحش هم بهم پیام داد که امشب فلان کار رو می کنیم و برنامه موزیک شنیدن داریم و یه البوم انتخاب کن که بشنویم... منتظر بودم حالش بد باشه و همه ی ماجرا رو تعریف کنه... اما اصلا اینطور نبود... گفت و خندید و مسخره بازی دراورد و موزیک شنیدیم و قهوه خوردیم... کلی حرف زد... به نوعی می تونم بگم اصلا فرصت...
-
694
سهشنبه 9 آذر 1400 13:49
از یه خواب سنگین بیدار شدم انگار... یه کم هنوز گیجم ولی می دونم که خواب بود و الان بیدار شدم... تو این خواب همه چی با هم بود... خوشی بود... تجربه های جدید بود... نگرانی بود... ترس از این بود که مبادا خوشیها خواب باشه... ولی هر چی بود این مدت یه رنگ دیگه داشت... من تو همه ی عمرم این شش ماه رو فراموش نمی کنم... هه... شش...
-
693
یکشنبه 7 آذر 1400 10:11
راستش خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد دیشب... پیام داد بهم و چیزایی گفت و شنیدم که هیچ رد و نشونی تو این چند ماه ندیده بودم ازش... واقعا تو شوکم... نمی دونم باید چی فکر کنم... اصلا باید فکر کنم یا نه... فقط می دونم می تونم صبر کنم... می تونم... شاید امروز برم حضوری باهاش حرف بزنم... نمی دونم... شاید...