فردا شبش عجیب تر شد!...
آخر شب بود که دیدم ازش پیام دارم!...
ویس بود!... تا بازش کردم آن شد و پرسید چطورم؟...
باورم نمیشد... یه تیکه از ساز زدن خودشو برام فرستاده بود...
گفتم عالیه دارم می شنوم...
و شنیدم و گفت و گفتم... و گفت و گفتم...
بگو و بخند...
اخرش گفت حلالم کن دارم میرم ولایت و اگر مردم هر ماه سر قبرم شج.ر.یا...ن گوش کنید...
می گفت و می خندید... شوکه شده بودم....
ازش بعید بود...
گفتم مراقب خودتون باشید و سلام مادرتونو برسونید... گفت تو هم سلام مادر جانتو برسون...
همون شب دوستشم تو این.ستا پیام داد که خانم سین خیلی وقته ندیدمتون دلم براتون تنگ شده...
اون مزاحم تلگ.رامی هم چند شبی پیام داد...
تصنیف شجر.ی.ان... و شعر مولانا...
..........
خانم سین سرش به کار خودشه.... هفته اخرسال رو علی رغم وضعیت موجود باید بره سرکار و میره...
شرایط بدیه... خیلی بد... خیلی سخت... خونه... کار... تمرین...
ولی هوا خوبه... همه جا سبزه... سبز روشن... سبز بهاری... برگای نو و جوون... ابر صبح و هوای دل...
به خودش میگه چه حال عجیبیم...
هر شب ویس می فرسته...
دوباره شده سین عزیز و مونده...
هر شب تمرین می کنه و می فرسته و شیخ براش چک می کنه...
گرم شده... مهربون شده... چیزی که خانم سین تو این دو سال ازش ندیده بود...
اما خوب موقعی این اتفاق افتاد... وقتی که خانم سین رو تصمیمش محکم وایساده...
دیگه پیاماش تلگرافی و سریع نیست...
مکث می کنه... احوال می پرسه... کمی حرفو کش میده...
ولی خانم سین محکم تر وایساده...
.........
چند روزیه یه نفر پیدا شده...
پیام میده...
صبح بخیر میگه...
یه آشنای قدیمی... یه ناآشنای قدیمی...
نمی دونم...
دلم بدجوری آشوبه...
من دیگه برای هیچی مقاومت نمی کنم...
کلاس حضوری همچنان تعطیله...
پنجشنبه تنهایی دفتر بودم... روز قبلش به خاطر وایتکس زیادی که زدن حالم بد شد... اما پنجشنبه که کسی نبود پنجره اتاق کناری رو باز گذاشتم و بدون غرغر بچه ها از سرما برای خودم تنها نشستم... روزه هم بودم... اخرین روز از روزه های قضای پارسالم... با صدای بلند موزیک گوش کردم و بعدش قصد داشتم خودم برم برای خرید هدیه خودم... زنگ زدم خونه که بگم دیرتر میام که بابا گفتن خودم میام دنبالت... رفتیم و همون چیزی رو که می خواستم پیدا کردم... یه م.ا.گ فلا.سک خوشکل که کلی باهاش حال می کنم...
جالبه! البته به نیت خود آدم بستگی داره ولی همین شده رفیقم و جایگزین اون... دفعه اول که توش قهوه خوردم و دیدم تا آخرآخرش گرم موند به خودم گفتم ببییییییین! این موندنیه! کسی که تا آخر آخرش گرمه... قابل قیاس نیستن ولی دارم قیاس می کنم...
حسم رفته... یعنی دوستش دارم اما نه اونجوری... با هم در ارتباطیم تقریبا هر شب... میگه صداتو بفرست و می فرستم و حتما چک می کنه و جواب میده...
نمی خوام جور دیگه فکر کنم اما از بعد از تصمیم اساسی من خیلی بهتر هم شده که البته برام مهم نیست... تو پیامهای خصوصی شوخی می کنه... میگه... می خنده... پیگیر کارمه... حتی وقتی شنبه تکلیفمو براش فرستادم بلافاصله چک کرد و تو گروه حدود شش-هفت دقیقه راجع بهش حرف زد و همشم می گفت خانم سین اینجوری تحلیل کرده اینو گفته اونو گفته اینجاش درسته فلان جاش توضیحش اینه و نهایتا گفت نود درصدشو درست تحلیل کردم...
نگفتم اما دوست داشتم بگم باور کن برای هیشکی جالب نیست تحلیل من چی بوده و تو با این گفتنت فقط حس بقیه رو به من بد می کنی...
دیشب هم برای اولین بار تو تمام این چند سال ابتدا به ساکن خودش پیام داد و یه مطلب متفرقه فرستاد! خنده م گرفته بود... چون دیگه برام مهم نیست... همین که تو ذهنم روزی صدبار برخورد باهاش رو نمیبینم و هزار تا داستان سر هم نمی کنم یعنی همه چی... فکر و خیال خیلی بده...
خلاصه اینکه بازم تغییر کرده و خوبتر شده و شاید اصلی ترین دلیلش اینه که الان تو خونه حبسه و تنهاتره و کسی دورش نیست... و بچه ها هم درس رو جدی نمی گیرن و فایل نمی فرستن و تحلیل نمی کنن...
در هر حال من ماگم رو با جمیع ویژگیهاش ترجیح می دم به اون :))))
هم مطمئنم مال خودمه هم گرم می مونه هم هر وقت بخوام کنارمه...
ارتباطمو کم نمی کنم باهاش می خوام تا شرایط اینجوریه و امکان کلاس حضوری نیست یه چیزایی حل بشه برام...
می خوام به خودم افتخار کنم بنابراین بزرگی کارمو به روی خودم میارم... همین چندسطری که نوشتم شاید چند وقت پیش آرزوهای من بود... این پیامها... این صمیمی تر شدن ها... و... و... و... اما فقط لبخند میزنم و کارمو می کنم... کار... تمرین... کار خونه... تمرین... کار....
این روزا رو می گذرونم...
فردا میرم که به قولی که به خودم دادم عمل کنم...
هدیه برای خودم بخرم به پاس این همه مدت صبوری و خویشتنداری و بگذرم ازش...
رهاش کنم...
این شبها مکرر در ارتباطم باهاش... ولی نه از پای غذا بلندم کردی و شب بخیر زیبا و تو می تونیِ دیشب و نه فقط توضیح درس امشب تصمیممو عوض نمی کنه...
به خودم قول دادم... از اون قولا که به همه میدم و پاش وایمیسم... مرد و مردونه...
میگذره این روزا... و من عشق نمی خوام دیگه تا زنده م... عشق بدترین چیزه تو دنیا...
این روزا یه رویا تو سرم دارم...
که دست بکشم از کارم و از همه چی و بی نام و نشون برم تو این بیمارستانها که مریض ک.ر... دارن... و هرکاری می تونم بکنم و بمونم همونجا...
شاید به یه دردی بخورم...
همچنان کلاس حضوری نداریم...
همچنان بعضی شبا خوابشو می بینم که می دونم در حال حاضر این همه فشار همه جانبه و تنهایی علتشه... که مثلا بیرون ساختمون کلاس وایسادیم و شبه و همه جا تاریک و اصرار داره اسن.پ بگیریم و با هم بریم... می دونم چیزی توش نیست...
همچنان میرسم به جایی که بارها رسیدم... اینکه حس کنم عادی شده و حسی نداره و باز فرو برم تو لاک خودم و به خودم بگم باید تمومش کنی تااااااا.... تا باز اتفاق جدیدی بیفته و همه ش یادم بره...
خسته م از اینکه اینجوری وابسته ی این داستان شدم...
صدامو فرستادم و همچنین تحلیل آو.ازم رو... صدامو شنید و گفت خشک شده از هوا و این عالیه... اما... من دنبال شنیدن این نبودم... فقط اینو شنیدم که گفت سلام سین عزیز خوبی؟ شبت بخیر... به خودم گفتم مگه من اسم ندارم؟! حسرت به دلم موند اسممو بگه... داره فاصله شو حفظ می کنه... کاملا مشهوده...
همچنان این دور باطل تکرار میشه...
احتمالش کمه قبل از عید کلاس حضوری داشته باشیم...
روالمون همینه... صدامونو بفرستیم... بشنوه... نکته ها رو بگه... قطعه بده تحلیل کنیم... و...
و هیچ... و باز دیوونه شدم... می دونم تنها داستانیه که این روزا زورم بهش میرسه و سر هر چی فشار تحمل می کنم بیشتر وابسته ی این ماجرا میشم...
امشبم صدامو فرستادم... جواب داده... ویس گذاشته... نمی رم سین کنم... چراشو نمی دونم... اصلا مهم نیست...
دلم می خواد حالشو بپرسم... مخصوصا که می دونم این روزا محبوسه تو خونه... ولی نمی پرسم... وقتی میبینم فاصله گرفته عقب میرم... رسیدم به جایی که بگم کاش اون چند هفته رویایی رقم نخورده بود...
مرض!
البته شاید باید به خودم بگم... آره بهتره به خودم بگم...
دیشب تو گروه پیام داد که کلاس این هفته به دلیل مشکلات پیش اومده (کرو.نا) برگزار نمیشه و مجازی برگزارش می کنه... هممون فایلای صدامونو براش بفرستیم ایضا تحلیل اون اجرایی رو که گفته بود...
آمّا...
اولش پیامشو اینجوری شروع کرد...
ش.بِ فر.اق که دان.د که تا س.حر چندست؟
مگرکس.ی که به زندانِ عش.ق دربندست
گرفت.م از غمِ دل راهِ بوس.تان گیرم
کدام سرو به بالایِ دو.س.ت مانند است؟
قس.م به جان تو گفتن طری.ق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظ.یم سوگ.ند است
که با شک.ستن پی.مان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دید.ارت آرزو.مند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دس.تها که ز دست تو بر خداو.ند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه ال.وند است
ز ضع.ف طاقت آهم نماند و ترسم خ.لق
گمان برند که س.ع.دی ز دوست خرس.ند است
و پین هم کرده یعنی تا گروهو باز می کنم میگم مرض!
خوشحالم که می تونم چیزی بروز ندم... ولی دلتنگم...