در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

504

وقتی یه اتفاق بدجور به همت می ریزه یه زمانی لازمه تا به خودت بیای و بتونی یه کم تحلیل کنی... مثل امروز صبح که وقتی پست قبل رو نوشتم تازه جمله اخر به ذهنم رسید و اضافه ش کردم... و بعدش هم صحبت مجدد با من.صی بود که گفت درسته لحن صحبت کردنش عادی بود ولی تو کامل در مورد پنجشنبه و شنبه حرف زدی و اون بعدش پرسید شما؟ مگر از شب قبلش تا اون موقع چند نفر در این مورد باهاش حرف زده بودن یا مگه چقدر زمان گذشته بوده که نخواد یادش بمونه؟! وقتی داشت اینا رو برام تایپ می کرد دقیقا خودم هم داشتم به همینا فکر می کردم و می نوشتمشون...

در هر حال از این بابت خیلی خوشحالم که قبل از رفتن این اتفاقها افتاد تا با ذهن باز تو رفتارم باهاش تجدید نظر کنم... این آدم کسیه که باید بهش بی محلی و بی توجهی کنی. وقتی یه کم متوجهش میشی خودشو می گیره و این بلا رو سرت میاره... من با این سنم و این شرایط روحی دیگه توان بازی خوردن از کسی رو ندارم... باید این قضیه اونم به این شیوه تموم شه... از الان می دونم دیگه چیکار کنم و چه جوری برخورد کنم. هنوز برای اینکه بعد از این پنجشنبه چه روزایی برم کلاس تصمیم نگرفتم. بیشتر نظرم رو شنبه هاست ولی مطمئن نیستم...

چیز زیادی ازش نخواهم پرسید جز درس... تحسینش نخواهم کرد... ملایمت نه... و خیلی چیزای دیگه نه... البته  اشکال از اونم نیستا، نمی دونه در مقابلش کی قرار گرفته... هنوز منو نمی شناسه...

503

اونجوری که فکر می کردم و تو ذهنم بود نبود... چون یک ماه نرفته بودم گفتم قبلش باهاش چک کنم شاید روز و ساعت کلاس تغییر کرده باشه که کرده بود... بهش پیام دادم و اونم یه جمله می نوشت و جمله بعدشو یک ساعت بعدش... دیروز دیدم اینجوری نمیشه! نمی فهمم چی به چیه! اینه که زنگ زدم بهش... البته کلی با خودم کلنجار رفتم... چیزی که اتفاق افتاد باور کردنی نبود... سلام علیک کردیم و چند جمله دیگه در مورد ساعت کلاسا گفتم که در کمال ناباوری مکثی کرد و گفت: شما؟!...

همین جمله که نمیدونم چه جوری باید برداشتش کنم؟ ( در راستای پرمشغله و مهم نشون دادن خودش یا کاملا واقعی و طبیعی!) باعث شد یکباره فرو بریزم... دیگه تا اخر حرفاشو با وجودی که میشنیدم متوجه نشدم... حتی قرار کلاسمم گفتم بهش خبر میدم چون هیچی نفهمیدم... برام خیلی عجیب بود... شاید حتی رو تل..گرامم سیوم نکرده اما من یادمه دفعه اولی که بهش زنگ زدم دیر اومد و در بسته بود و منم شماره شو نداشتم و از اح.سان گرفتم... یادمه برای یه چیزی ازم پرسید شماره تون همونه که زنگ زدید دیگه! نمیدونم شاید واقعا سیو نکرده... اما برام عجیب بود! تا شب خوب نبودم. بد به معنی واقعی کلمه... استرسم خیلی بالا بود و می دونستم همه ی چرندیاتی که تو این مدت تو ذهنم ساختم ویرون شده... موقع تمرین به حدی گرمم بود و استرس داشتم که علنا رو صدام تاثیر گذاشته بود و بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم حمام... بازم اروم نشدم... از درون می سوختم... هر کاری می کردم خوب نمی شدم... ذهنم خیلی پریشون بود...انگار یه چیزی با سرعت زیاد تو سرم حرکت میکرد و به همه چی شتاب میداد و هی منو داغ تر می کرد...

با وجودی که نمی خواستم و تصمیم داشتم دیگه هیچی به اح.سان نگم اما گفتم و اونم گفت به نظرم دیگه پیشش نرو این خیلی داره بازی درمیاره و فکر می کنه چه خبره! خوب اونم حساس میشه دیگه. هر چی باشه خواهرشم ولی واقعا روز و شب بدی داشتم... 

هنوزم باورم نمیشه... الی خانوم این بود حرفای قشنگت؟! اما شاید باید بگم خدایا شکرت که چند وقتی رو با یه خیال خوش گذروندم... من فکر می کردم مقاوم تر شدم... اما هر حسی بیاد سراغم رفتنش بد اسیبی بهم میزنه... باور نمی کردم... 

به هر حال چهارشنبه ها تموم شد و ازش گذشتیم... این هفته رو پنجشنبه میرم ولی احتمالا از هفته بعد شنبه ها...

از اینکه بی توجهی ببینم بدم میاد... از همه ادمای دور و برم که کارشون اینه بدم اومده... کاش چشامو می بستم و باز می کردم و می دیدم هیچ وقت قدم نذاشتم تو این مسیر... ای خدااااا


همین الان یهو یادم افتاد که چند هفته قبل یه بار اموزشگاه بودم و دیر اومد و بهش زنگ زدم ببینم چرا نیومده. اون موقع منو شناخت و هیچی نگفت و همه چی عادی بود... فقط نوشتم که یادم باشه...

502

آدم تا یه سنی متوجه خیلی چیزا نمیشه و خیلی چیزا براش بی اهمیته اما از یه سنی به بعد ناخودآگاه به یه سری مسائل بیشتر توجه می کنی... 

فشارهایی که تو نوجوونی و جوونی تحمل می کنی و به روی خودت نمیاری و چون جوونی و توانمند متوجه تاثیراتش روی روح و جسمت نیستی یهو یه جایی خودشونو نشون میدن... یه جوریم نشون میدن که دیگه هر کاریم بکنی نمی تونی منکرشون بشی و نادیده بگیریشون... قلبت مشکل پیدا می کنه... خوابت به هم می ریزه... ضعیف میشی... موهای نازنینت که یه عمر بهشون می بالیدی و بارزترین ویژگیت بودن دیگه اونجوری که باید نیستن... هی مجبوری خودتو به این دکتر و اون دکتر نشون بدی... مشکلات داخلی پیدا می کنی که هیچ وقت فکر نمی کردی سراغت بیان... و اینجوری حتی اگه خودتم قبول نداشته باشی و بخوای بگی که چون جوونی نکردم تو همون سن موندم مدام بهت گوشزد میشه که تو دیگه اون آدم سابق نیستی و تغییر کردی... 

بدیش به اینه که سردرگم تر از قبل میشی و با خودت فکر می کنی باید یه سری چیزا رو جبران کنم تا فرصت دارم... بعد ناشی بازی در میاری! یهو یکی میاد تو ذهنت که هیچ وقت در شرایط عادی چند سال پیشت بهش فکر نمی کردی... دوست داری چیزایی رو تجربه کنی که تا حالا نکردی اما در عین حال از این ترس داری که دیگه کسی تو رو و حس و حالت رو نپذیره...

فکر می کنم خدایا تو از همه اینا خبر داری و اگه بخوای جبران کنی می تونی... همین یعنی خیلی! تا چند وقت پیش همینم نمی گفتم... از همه چی بریده بودم... اما حالا حداقل ته دلم امیدوارم... خدایا شکرت... عیدی منو فراموش نکن...

501

و امروز چهارمین چهارشنبه ست که نمیرم... اما همچنان هر شب تمرین میکنم...

حالم خوب نیست... دیشب نمی دونم چی شد که یهو بدجوری دلم گرفت... اونقدر شدید که نفسم بالا نمیومد... پستی که گذاشتم رو اح.سان دید و بلافاصله اومد تو اتاقم... بغلم کرد و هی می گفت چی شد که یاد سازت افتادی؟ جوابی نداشتم بدم... بغض کرده بودم و اصرارش باعث شد منقلب شم... ولی بازم خودمو کنترل کردم چون زیر چشمم تازه کرم زده بودم و خوب نبود اشک بهش بخوره ولی چشمام قرمز شد... دستمم درد گرفت حسابی و قلبم یه جوری بود... هنوز نمی تونم کنار گذاشتنشو باور کنم... از همه چی و همه ی کسانی که مسببش بودن دلخورم... بدجوری هم دلخورم... جالبه که حا.مد میاد و به راحتی لایک می کنه و میره...*

* چند شب پیش ها.دی پست گذاشته بود از استا.نبول!!!!! کلی حیرت کردم... البته یادمه که یه بار بهم گفت چند تا از فامیلاش اونجا هستن...

500

مشکل چشمام هنوز حل نشده و دیروز برای چهارمین بار رفتم دکتر! تا الان حدود چهارصد تومن خرج برداشته و هنوزم مطمئن نیستم که خوب بشه. دکترها همشون کاسب کار شدن و در کنار داروی اصلی کلی بهت داروی خارجی گرون و بی خود می ندازن که چاره ای هم نداری و مجبوری بخری. راستش ترسیدم هرکدومو نخرم خوب نشم و بعد بگن اگه همون یکی رو استفاده می کردی خوب میشدی... خدارو هزار بار شکر که مشکل لاینحل و درد بی درمونی نیست. شکر...

خیلی بده که تو بعضی از مسائل مثل شناخت احساس واقعی آدما هیچ راه شناخت قطعی وجود نداره و آدم همش حیرون و سرگردونه و به در بسته می کوبه... مخصوصا در مورد من که بارها پیش اومده مشکل فقط شناخت و درک من نبوده و سوژه های من باورهای دیگران رو هم به چالش کشیدن... این مورد اخیر هم که خودم موندم توش چرا اینقدر بهش حساس شدم... شاید تو زمان بدی بود یا شایدم زمان خوبی... به هر حال این یک ماه فاصله فقط سردرگمیهامو بیشتر کرد و ذهنم رو درگیرتر کرد... اون هر کی و هر چی که باشه مردی هست که دوست دارم مورد توجهش  باشم و تا این حدش خیلی چیزا برام مهم نیست... اما خوب اینم می دونم که اگر اینجوری باشه تا این حد نمی مونه و بعد از اونه که مشکلات بروز پیدا می کنه... بعد اینش از همه بدتره که آدم مرحله به مرحله با ذهنش پیش میره ولی هنوز به پایه اولیه خیالپردازیهاش هم مطمئن نیست و ممکنه اصلا هیچی نباشه...