در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

191

پنجشنبه زد به سرم که وقتی اون بیچاره این همه داره خودشو می کوبه به در و دیوار تا یه نفرو اونور آب پیدا کنه که آشنا باشه و بتونه معرفیش کنه، کاش به همکارای خودم بگم! شاید کسی رو اونور بشناسن!

این بود که با یکی دوتاشون صحبت کردم و درکمال ناباوری! یکیشون گفت چند نفرو می شناسه که اونجا تدریس می کنن و شاید بتونن کمکی بکنن! اصلا باورم نمیشد! قرار شد این هفته اون چند نفر که اومدن دفتر من رو بهشون معرفی کنه تا باهاشون حرف بزنم.

فعلا فقط در همین حد. من همینو براش اس ام اس کردم که نخوام زنگ هم بزنم. بعدش جوری جواب داد که واقعا گریه م گرفته بود! یه جوری تشکر کرده بود که واقعا دهنم باز موند! یه جوری کلماتشو انتخاب کرده بود که میشد از بینشون به عمق حس تشکرش پی برد! این تازه وقتیه که هنوز من کاری نکردم. همون موقع گفتم چقدر آدما می تونن متفاوت باشن! چقدر زیاد! یادم افتاد به اون عوضیا! این همه براشون کار کردم آخریا دیگه حس می کردم فکر می کنن وظیفمه! حتی یه بار تو حین عصبانیت به حامد اینو گفتم که واقعا انتظار نداشت اینجوری آتیشی بشم! رنگش پرید و کلی عذرخواهی کرد! ولی چه فایده! ذاتا اینجوری بودن. به قول شراره جون که می گفت من ندیدمشون ولی فقط از حرفای تو میشه فهمید چقدر آدمای سوء استفاده کنی هستن!

آخر اس ام اسش نوشته بود در اولین فرصت بیایید برای موضوعات جدید! البته بی خیال این یه تیکه شدم چون اصلا حوصله ندارم دوباره برای خودم فکر درست کنم. بذار همینجوری باشه. دوری و دوستی...

190

حالم بده. ضعف و درد دارم. هم دیشب درد کشیدم هم امروز سرکار. اینم از بساط هر ماهمون...
دیشب وقتی از حمام اومدم دیدم دو تا میس کال ازش دارم! گفتم چی شده که دوبار پشت سرهم زنگ زده؟! موهامو خشک کردم و بعد بهش زنگ زدم. وقتایی که کسی پیششه کاملا از نوع حرف زدنش مشخصه. خیلی رسمی میشه. گفت که دوستش اونجاست و می خواست در مورد پیگیری کارای دبی باهاش صحبت کنم. گوشی رو داد به اون و من براش توضیح دادم.
بعدشم رفتم و به کارای دیگه م رسیدم. به همین راحتی.
دارم پاکِت می کنم آقا جان! نه چون بدی، نه چون خوشم نمیاد ازت، نه چون هزار تا دلیل کوفتی دیگه. فقط چون باید پاک بشی...

189

خوب اینبار دارم از خیلی خیلی قبل از وقوع حادثه پیشگیری می کنم.
چند شبی هست یه گروه فامیلی تو وات.سا.پ راه انداختیم. از قضا فامیل جان خواستگار هم عضوشه و من و ایشون که تا حالا چهارتا کلمه هم با هم حرف نزدیم مدام داریم افاضات می فرماییم!


188

دیشب برای اولین بار از دست مهمون از خونه فرار کردم. قبلش مدام با خودم فکر می کردم این کارم درسته یا نه؟ بعد گفتم به جهنم که درسته یا غلط! چقدر بشینم راجع به همه چی فکر کنم؟! اونم مهمونایی که خودم یه بار وقتی خونشون بودیم دیدم دخترشون دزدکی از در خونه اومد تو و رفت تو اتاقش و در رو بست! حالا همین دختر خانوم بعد چند سال از اونور آب با شوهرش اومده و حتما جلو شوهرش زشت بوده که خواسته یادی از فامیل بکنه. البته یاد که همیشه می کرد اما اینا کاراشون برعکسه و به جای اینکه اون اومده ایران بقیه برن دیدنش خودش تایم میده که فلان موقع می خوام تشریف بیارم! توضیحاتش مفصله...
فقط دیدم من اگه بمونم خونه می ترکم. مامان هم برای اینکه در مقابل عمل انجام شده قرارم بدن از شب قبلش با وجودی که می دونستن بهم نگفته بودن که مهمون داریم. منم مدتها بود می خواستم برم آرایشگاه و تنبلی می کردم، دیدم بهترین فرصته. قبل از اومدن مهمونا زدم بیرون...
بعد از رفتنشونم برگشتم...

187

خیلی خسته م... همه چیز در نظرم بی معنی میاد... درسی که خوندم... دوره ای که دیدم... این همه تلاش و کار... این  همه رفت و آمد... این همه تمرین...
خدایا حتی دیگه ازت نمی خوام... اگه میخواستی تا حالا کمکم می کردی... چون مطمئنم کم کاری از من نبوده... من هر کاری که باید انجام بدم رو انجام دادم... هر راهی بگی رفتم... دیگه خسته شدم... وقتی تو نمی خوای منم اصراری ندارم...