ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پنجشنبه زد به سرم که وقتی اون بیچاره این همه داره خودشو می کوبه به در و دیوار تا یه نفرو اونور آب پیدا کنه که آشنا باشه و بتونه معرفیش کنه، کاش به همکارای خودم بگم! شاید کسی رو اونور بشناسن!
این بود که با یکی دوتاشون صحبت کردم و درکمال ناباوری! یکیشون گفت چند نفرو می شناسه که اونجا تدریس می کنن و شاید بتونن کمکی بکنن! اصلا باورم نمیشد! قرار شد این هفته اون چند نفر که اومدن دفتر من رو بهشون معرفی کنه تا باهاشون حرف بزنم.
فعلا فقط در همین حد. من همینو براش اس ام اس کردم که نخوام زنگ هم بزنم. بعدش جوری جواب داد که واقعا گریه م گرفته بود! یه جوری تشکر کرده بود که واقعا دهنم باز موند! یه جوری کلماتشو انتخاب کرده بود که میشد از بینشون به عمق حس تشکرش پی برد! این تازه وقتیه که هنوز من کاری نکردم. همون موقع گفتم چقدر آدما می تونن متفاوت باشن! چقدر زیاد! یادم افتاد به اون عوضیا! این همه براشون کار کردم آخریا دیگه حس می کردم فکر می کنن وظیفمه! حتی یه بار تو حین عصبانیت به حامد اینو گفتم که واقعا انتظار نداشت اینجوری آتیشی بشم! رنگش پرید و کلی عذرخواهی کرد! ولی چه فایده! ذاتا اینجوری بودن. به قول شراره جون که می گفت من ندیدمشون ولی فقط از حرفای تو میشه فهمید چقدر آدمای سوء استفاده کنی هستن!
آخر اس ام اسش نوشته بود در اولین فرصت بیایید برای موضوعات جدید! البته بی خیال این یه تیکه شدم چون اصلا حوصله ندارم دوباره برای خودم فکر درست کنم. بذار همینجوری باشه. دوری و دوستی...