نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم من حق ندارم اشتباه کنم. فکر میکنم باید همیشه ساکت باشم و از احساساتم دم نزنم! آخه چرا! مثل اون دفعه که اونقدر سکوت کردم که منفجر شدم. وقتی همه چی برملا شد که آوار همه چی رو سر خودم ریخت و کار از کار گذشته بود. خوشحالم الان که اون اتفاق نیفتاد. حتی می دونمم همین یعنی اینکه خدا خیلی دوستم داره که ولم نمی کنه به حال خودم. ولی خوب یه وقتایی دلم می خواد شیطنت کنم. اینکه که بدونی و حس کنی و بهتر از اون مطمئن شی مردی بهت علاقه داره بهت اعتماد به نفس میده. بهت حس زندگی میده. همه ی حسهای خفته ت رو بیدار می کنه.
اما... همیشه وجدان جلومو می گیره... خوشحالم از این بابت که این نیروی بازدارنده مو مثل خیلیای دیگه نکشتم.
کاش دیگه لازم نبود ببینمت... دلتنگتم و از طرفی دلم می خواد این فاصله هیچ وقت پر نشه...