در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

598

هنوز اوضاع خونه رو به راه نشده. مامان بهترن ولی نه در اون حد که بشه تنهاشون گذاشت. هنوز شبا پیششون می خوابم...

این هفته موقع ثبت نام بود. تا نشستم پول واریز کردم و اون یه جلسه رو هم کم نکردم. چون جلو چشمای شیخ بود شبنم خیلی ازم تعریف کرد و ده مرتبه گفت تو همیشه اولین نفری که واریز می کنی و این چرت و پرتا...

کلاس خوب بود مثل همیشه. باز مثل دو هفته قبلش حرفایی زد که انگار از بطن وجود من بود. از تنهایی می گفت که حس این روزامه و شرایطی که پیش میاد... همه چیزو کامل درک می کردم...

نگ.ار نون کشمشی آورده بود و آخرش که تو کیسه بود و خورد شده بود رو شیخ خواست بخوره که گفتم با قاشق بخورید. کلی خندید و گفت عالی بودی سین!

هیچی نمی گفتم وقتی شب.نم و نگ.ار که دو طرفم بودن می گفتن و می خندیدن... و یه بار بین خم و راست شدن بچه ها مقابلم از بین دستاشون چشماشو دیدم که داشت منو می دید. اگر قبلا بود بی شک منقلب می شدم. ولی الان می دونستم چیزی نیست...

با خودم فکر می کردم که چه دلیلی داره تو این همه ساکت باشی! نمی خوای حرف خاصی بزنی که! وقتی حال خوبی داری و از چیزی لذت می بری بگو. به هیچ جای عالم بر نمی خوره...

تصمیممو گرفتم...  سرکلاس که رفتم وقتی پرسید درسمون چی بود گفتم من قبلش باید یه چیزی بگم. و گفتم...

. من زیاد اهل حرف زدن نیستم به نظرم آدم با نگفتن بهتر می تونه حسشو بگه. ولی الان لازم دونستم بگم بهتون. شاید فردا روزی دیگه فرصت گفتن نباشه. می خوام تشکر کنم ازتون، اینجا حرفایی می شنوم که با حرفای همه ی هفته فرق داره. حرفایی که درکشون می کنم و متفاوته و جای دیگه نمی شنوم...

اونم گفت... گفت خوب تو خودتم با بقیه فرق داری و من می فهمم که فضای الان جامعه امثال تو رو بیشتر اذیت می کنه. کسی که چهارچوبای خودشو داره و سیر و سلوک خودش رو...  و با بقیه فرق داره... معلومه تو سختی کشیدی و درد کشیدی تا شدی اینی که هستی و این ارزشمنده...

حرفاش آروم آروم می نشست به جونم و آرومم می کرد از این همه خستگی. دنبال چیزی نبودم دیگه. وقتی باز گفت من که می گم تو مثل خواهر عزیزمی و از خودش گفت... می شنیدم و لبخند تنها جوابم بود... می گفت از دخترایی که دور و برشن که رفتارشون چیه باهاش و چه کردن و چه به سرش اومده. می فهمم حالشو که به نظرم تو روابط این روزا دخترا خیلی ظالم شدن و انتقام قرنهای متمادیِ ظلم به زنها رو می خوان از پسرای این زمونه بگیرن... می گفت چه پیشنهادایی بهش میدن... چه جوری بعد توقعاتشون میره بالا که اینجاش گفتم نه اینو نمی تونم درک کنم چون هیچ وقت خودم اینجوری فکر نکردم و گفت خوب تو به یه بلوغی رسیدی وگرنه اینا تا همه چیزتو نگیرن ولت نمی کنن و من ممنونم از خدا که آواز رو سر راهم گذاشت که جاذبه ش از همه چی برام بیشتر بود و همیشه در مقابل وسوسه ها نجاتم داد.

گفت دیشب این حال بهم دست داد که حس می کنم رها شدم و فقط می خوام دنبال راهم برم. این دخترا فقط منو از مسیرم منحرف می کنن و هیچکدوم اونی که نشون میدن نیستن. 

گفتم می فهمم.... حرفتون سر کلاس درست بود که روز به روز تنها تر میشیم. می گید دیشب این حس رو پیدا کردید و من دقیقا دیروز تصمیم گرفتم دو تا به ظاهر دوست رو کنار بذارم... یعنی بازم تنهاتر... 

کلی گفتیم و آروم در گوشم نجوا کرد و حالم خوب شد... گفتم بهش آخرش که لازم بود بگم و من هر جوری شده با همه مشکلاتی که این مدت داشتم و می دونید کلاس رو میام... و گفت آره می دونم  و حال مامان رو پرسید و احوالپرسی کرد و بعدم خوندم و...  یه پنجشنبه دیگه رقم خورد...

من ضربه رو خوردم... دیگه وقتی میگه مثل خواهرم ناراحت نمیشم... یه حس غریبی دارم که نمیشه گفتش... 

تو راه برگشت مثل کسیم که زخمشو مرهم گذاشتن و کم کم داره تسکین پیدا می کنه... از نیم رخ، چشمای خیره و نگران شب.نم یادم میاد وقتی شیخ برای اولین بار خاطره ی یه خواستگاری نافرجامشو می گفت... 

و اینکه موقع خوندن صدام می گرفت و رفت بیرون و منم پشت سرش که آب بیارم برای خودم و حس کردم داره به شب.نم می گه چایی بیار برای خانم سین صداش گرفته... و کاش نگفته بود...


597

دوهفته گذشت... کمی آرومترم... یعنی باید باشم... چاره ای نیست... اینقدر خسته و له و داغونم که حتی نای نالیدن ندارم...

تا جایی که بشه خلاصه می نویسم...

اونروز که در مورد ثبت نام به خاطر اون یه جلسه ای که شیخ نیومده بود گفتیم و خندیدیم گذشت... همه چیزم با خنده تموم شد... واقعا فکر کردم تموم شده... دیگه بهش فکرم نمی کردم... تا شب قبل از کلاس که شیخ تو گروه پیام گذاشت که به خاطر ماجراهای پیش آمده یا جبرانی می ذارم یا برای ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنید... همونجا بود که فهمیدم شب.نم دهن لق رفته همون چهار کلمه ای هم که با هم صحبت کردیم گذاشته کف دستش. خیلی دلخور شدم... خیلی...

فرداش روز کلاس بود... مدتها بود می خواستم یه چیزی بخرم ببرم اونجا... درسته وقتی بچه ها خوراکی میارن من نمی خورم ولی گفتم سوتفاهم نشه... قهوه و دمنوش آویشن و لیوان یه بار مصرف خریدم و بردم...

تا رسیدم بحث شروع شد... که بعضیا یه جوری برخورد کردن که انگار من می خوام پولشونو بخورم من نون حلال خوردم و این مسائل برام مهمه حالام که چیزی نشده هر کی ثبت نام کرده ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنه... و دیگه کسی راجع به مسائل مالی با من چونه نزنه...

قطعا همه این حرفا رو به خودم خریدم... کسی دیگه جز من  اونروز حرفی نزد... اونم به این خاطر بود که روز ثبت نام بود... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که قابل کنترل نبود... تو کیفم گشتم قرص همراهم نبود... خدا می دونه چی بهم گذشت... شبنم اصلا نگاهم نمی کرد... خیلی از دستش دلخور بودم و هستم...

تصمیم گرفتم هیچی بهش نگم. در این مورد اصلا با شب.نم حرف نزنم. با خود شیخ مستقیم حرف بزنم....

خیلی طول کشید. همه عجله داشتن و قبل از من رفتن و منم چیزی نگفتم... شب.نم فهمیده بود حالمو... دختر تیزیه... خیلی میومد کنارم و حرفای متفرقه پیش می کشید... منم عادی جواب میدادم... چند بار اومد تو اتاقی که گرم می کردم و حرف زد... 

وقتی رفتم سرکلاس خوندم و آخرش گفتم می خوام باهاتون حرف بزنم. نشست... با صدای لرزون بهش گفتم. گفتم  خیلی خیلی دلخورم از حرفایی که پیش اومد... گفتم که من اینجا با کسی دمخور نیستم اما همون چهار کلمه حرفی هم که می زنم بعدش می بینم گذاشتن کف دست شما... اون هفته حرف شهریه شد چون جلسه آخر ماه بود و روزش بود ولی تموم شد! واقعا تموم شد من نمیدونم چه لزومی داشت این چیزا به گوش شما برسه... واقعا آدم سخته براش راجع به این چیزا حرف بزنه... خلاصه همه رو گفتم...

بعدش اون شروع کرد... که باور کن من اصلا منظورم به شما نبود... چند نفر حتی خصوصی به خودم پیام دادن که طلب ما چی میشه. 

حالا ایناش مهم نیست... رسیدیم به این حرفا...

گفت تو مثل خواهر عزیز و دوست داشتنی من هستی و دوست دارم همونجور که به اح.سان نگاهی داری به منم داشته باشی... همینکه اینجا میای و میری و نفست اینجا هست برای من افتخاره...

این حرفا تو سرم کوبیده میشد... تحمل شنیدنشو تو این شرایط نداشتم... اون حرف دلشو زد ولی من فرو ریختم... سخت بود برام... کاش حداقل شب.نم اینا رو میشنید که دست از سرم بر می داشت... خدا می دونه چی بهم گذشت... مثل کسی که سیلی محکمی خورده بی اینکه انتظار داشته باشه... بهت زده بودم...

گذشت...

دوشنبه عمل پای مامانم بود... تا الان که سیزده روز گذشته درگیریم و همچنان ادامه داره. بی خوابیهای شب و خستگی خیلی خیلی زیاد ناشی از حجم زیاد کار خونه و سرکار...

هفته اول بعد از اون ماجرا به خاطر حال مامانم نتونستم اصلا تمرین کنم. چند شبم که تو بیمارستان بودم. صبح پنجشنبه بهش پیام دادم که ردیف رو میام و آواز رو نه... رفتم.... فکر نمی کردم اما وقتی نشستم باز ضربان قلبم شدید شد... شب.نم اشاره کرد برم کنارش بشینم. رفتم. از تو کیفم قرص دراوردم و خوردم. 

و چه هفته ای بود... حال نوشتنشو ندارم.... همینو بگم که از وقتی اون حرفو بهم زد بیشتر از پیش حس می کنم چقدر طرز فکر و نظراتمون شبیه همه... چقدر اعتقادات مشابه داریم... جوری حرف می زنه که انگار زبون منه... هم هفته قبل و نظرش در مورد روابط دختر و پسر هم این هفته در مورد مسائل جاری...

فقط لبخند می زنم... همین... 

هفته قبل بالای جزوه م نوشتم: یادم بماند... خدایا شکرت...


596

همه چی عادی بود... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود...

دیر رسیدم... خیلی دیر... راه بندون اینجوری ندیده بودم... یه وقت دیگه ناامید شدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و به راننده گفتم دیگه نمیرسم... بیست و پنج دقیقه دیر رسیدم... امتحان شروع نشده بود... گفتم شاید منصرف شده... داشت راجع به صوت تو چند تا آلبوم حرف میزد ولی بعدش امتحان رو شروع کرد... تو دلم می گفتم خداکنه به خاطر من نبوده باشه و یا حداقل چیزی جلو بچه ها نگفته باشه...

بعدشم پرس و جو نکردم... سعی کردم از شب.نم فاصله نگیرم و خیلی عادی برخورد کنم... اونم همینطور رفتار می کرد...

خیلی شدید با نگ.ار جور شده و همش با همن و حرف میزنن... به منم با شوخی گفت که یه نفرو می خواستم برات بفرستم که چون هی برای تو کلاس رفتن عجله می کنی نمی فرستم (شوخی بود) و گفت که یه نفر هم فامیل من سالها قبل خواستگارش بوده که من نمی شناختم... 

اینو به کسی نگفتم چون خوشم نیومد اما اینجا می نویسمش...

مریمِ مسخره باز حرفای متفرقه پیش کشید در مورد اینکه هر کی تو ادوار گذشته زندگیی داشته و الان ادامه اونه... شیخ هم با خنده گفت می دونم هر کدومتون تو زندگی قبلیتون چیکار می کردید و شروع کرد گفتن...

شب.نم تو دربار بوده... نگ.ار هم همینطور با ش.بنم هم فازه... مریم خواهر شاه بوده... کیمی عاشق یه پسر دهاتی بوده که میمیره... ش.یوا عاشق یکی تو دربار بوده و و و به من که رسید که مریم هم خیلی اصرار داشت من رو بگه!  گفت خانم سین مسئول آشپزخونه دربار بوده که هم بی نهایت جدی بوده هم خیلی مهربون...

حرف بدی نزدا ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد... 

همه چیز عادی بود... وقتی اومدم خونه متوجه شدم که ش.بنم هیچی در مورد کلاس اومدن نگفت! در حالی که من حتی فرم شرح حال هم با خودم برده بودم و گفته بود که این جلسه شروع می کنه... نمی دونم واقعا شاید جلسه دیگه بگه ولی به نظرم دیگه حرفی نمی زنه... یعنی تماس اونشبش فقط بهانه ای بوده برای پیش کشیدن اون حرفا...

هعی... بگذریم...

پس فردا چهلم مامان بزرگه... دوشنبه بعد وقت عمل زانوی مامانه... هر روز دنبال کارای بیمارستان و دکتر و این چیزاییم... سریال فوت های فامیلی ادامه داره همچنان... بعد از مادر بزرگ دو نفر دیگه رفتن... مادر زن داییم حال خوشی نداره... 

حالم خوش نیست... خدا بهم صبر بده این روزا رو تحمل کنم...

همون روز سر کلاس که بودم  اون پسره که چند ماهی بود ازش خبری نبود شروع کرد پیام دادن که بذار باهات حرف بزنم و هر شرایطی بذاری قبول می کنم و این حرفا... وقتی شب.نم در مورد خواستگار فرستادن گفت پیاما رو نشونش دادم گفتم نمی خواد کسیو بفرستی اول جواب اینو بده...

پسره اصلا اصلا مورد مناسبی نیست و ول کن هم نیست...

چند روز پیشم یکی زنگ زد که خانواده خوب و اصیلی داره... ولی طبق معمول خبری نیست...


اضافه شد به تاریخ هفت دی ماه...

قصه ی ما به سر رسید... بازم کلاغه به خونه ش نرسید... بازم... 

یه کم آرومتر شم می نویسم...