در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

687

مدتیه ننوشتم

هر هفته شو کلاس رفتم

ولی نتونستم بنویسم

الانم فقط می خوام خوابم رو ثبت کنم...

چیزی که میشه از این مدت گفت شکل گیری یه ارتباط خیلی صمیمانه است که نمونه شو تا حالا ندیدم... ولی اسمی نمی تونم روش بذارم... مدام می خونه و برام میفرسته... نکته های جدید میگه... تفسیرش می کنه و باز می خونه و میفرسته...

قصدم نوشتن این چیزا نیست...

گفتن حال و روزمم نیست...

اما این دوشنبه عجیب بود... حرفا و کاراش بماند که فقط اخرشو میگم که موقع برگشتن بدو بدو رفت سر یخچال و یه بطری آب انار آورد و گفت ببر و وقتی تشکر کردم و گفتم نه برگشت گفت اینو به نیت تو خودم گرفتم... بعد از ظهر گفتم تو میای انار دون کردم و ابشو گرفتم ببر حتما... 


این حرفا بماند که کم نیستن...

یه فیلم گفته بود ببینم و برام ریخت رو فلش... همون شب که برگشتم یه مقدارشو دیدم و بعد خوابیدم... خیلی دیر خوابیدم... 


خواب دیدم انگار که باهاش همسایه بودم... نمی دونم هر چی بود ارتباطمون خیلی خیلی بیشتر از الان بود...مدام در ارتباط بودیم و پیش هم بودیم... فضای خواب مثل این فیلمای موزیکال و شاد خارجی بود... یه جور آرامش و سرزندگی و شادی توش موج میزد... ولی حتی تو خوابم من نمی دونستم حس واقعی اون چیه...

یادمه تو خواب یه شبی بود مثل همون دوشنبه شب تو بیداری... از پیشش برگشته بودم و تو تخت دراز کشیده بودم و داشت بهم پیام میداد... انگار که بیدار بودم و همه چی تو بیداری بود... یهویی بین پیاماش شروع کرد ویس دادن... و همه چیز رو گفت... اینکه گفتن برام سخت بود این مدت و همش فکر می کردم چه جوری بگم و نگران عکس العمل و واکنش تو بودم و و و... و اقرار کرد و به زبون آورد که دوستم داره....

تو خواب همونجور که به سمت راست دراز کشیده بودم داشتم این ویسا رو که موزیکال هم بود میشنیدم... اون لحظه مثل کسی بودم که بعد از مدتها از یه بیابون پر از غبار خارج شده و اون روبرو یه باغ بزرگ و سرسبز رو میبینه... انگار با شنیدن این حرفا به درک و شهود رسیدم... دیگه هیچ ابهامی برام نمونده بود... همه چیز عیان شده بود... همه ی لحظه هایی که تردید داشتم از حسش... که شک داشتم... که نمی فهمیدم... انگار همه رو خودش با زبون خودش برام توضیح میداد... حتی موردی رو که همون شب تو بیداری اتفاق افتاده بود... دقیقا یادمه که گفت سین فلان لحظه که تو فلان کار رو کردی من این حس رو داشتم.... همه چیز بهم می رسید و همه چیزو حس می کردم... تو همون حال تو خواب داداشم اومد تو اتاق یه چیزی بهم بگه... خوب من تو شرایط خاصی بودم... بعد از چند سال داشت ذهن تاریکم روشن میشد... نمی دونم چه جوری جوابشو دادم.... به نظرم گنگ و گیج بودم و اون چیزی نفهمید... صحنه ی بعدش چراغ اتاقم خواموش بود... مدتی گذشته بود... داداشم رفته بود و من هنوز جواب پیاماهای اونو نداده بودم... سریع گوشیمو چک کردم و باز ویسهاشو پلی کردم... سرجاشون بودن... حرفاش همچنان بودن... پیش خودم گفتم اشکالی نداره بهش میگم به این خاطر دیر جواب دادم که شوکه شده بودم و انتظار شنیدن این حرفا رو نداشتم... تو همین حس و حال بودم که بیدار شدم...


تا حالا سرمای اینجوری تجربه نکرده بودم... می لرزیدم و ضربان قلبم به شدت بالا بود... نفسم تنگ شده بود... اینکه بگم ذوق خوابم رو داشتم نه... اینجوری نبود... تا خواب بودم حس خوبی داشتم... تو بیداری فقط سرما اذیتم می کرد و طپش قلب! تو زمان کوتاهی گرم شدم... اما نفسم بدجوری گرفته بود... داداش بزرگم اومد تو اتاق و گفت سین بلند شو وقت اذانه... با وجودی که تازه از خواب بیدار شده بودم ولی زمان و مکان رو خوب درک می کردم... می دونستم زوده... به زور صدام درومد و بهش گفتم الان زوده... ساعتو نگاه کردم و گفتم چهار و دوازده دقیقه ست! عجیب بود که اونم بی وقت بیدار شده بود!... ولی برای من خوب بود شاید اگر تو همون حال با اون شدت از طپش قلب و تنگی نفس می موندم سکته می کردم... 

تا وقت اذان و نماز و حتی بعدشم باز اونجوری بودم... 

دروغ چرا خوابه فقط تو خواب خوشحالم کرد... اما تو بیداری در اصل اتفاقی نیفتاده... 

فقط می دونم شب عجیبی بود...